گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

پریشب رضوان تمام کمد و کشوهاش رو سوار دوچرخه اش کرده بود که ببره مسافرت. مثل وقتهایی که من بارو بندیل گردش جمع می کنم. خیلی خونه نامرتب شده بود و به ساعت اومدن رضا هم چیزی نمونده بود.

از خواب عصرگاهی که پاشدم بهش گفتم "رضوان خونه رو جمع کن که الان وقت اومدنه باباست". 

اونم تا تونست جیغ و داد کرد که نه جمع نمی کنم می خوام برم مسافرت.

منم همینطور که می رفتم دستشویی گفتم: "پس به بابا زنگ بزن بگو نیاد خونه."

وقتی برگشتم دیدم گوشی تلفن دستشه و داره صحبت می کنه. فکر کردم الکیه. ولی وقتی دیدم جمله هاش کامله و داره میگه نیا خونه و این حرفها، و بعدتر شنیدم از اون طرف خط هم صدا میاد هول کردم.

گوشی رو گرفتم دستم، رضا بود. هاج و واج موندم. گفتم: "تو زنگ زدی؟"

گفت: "نه. تو مگه زنگ نزدی؟" 

گفتم:" نه".

هیچییییی. خانم تلفن زدن یاد گرفت... شانس که به خود رضا زنگ زده بود...



حالا اون به کنار.

امشب برای خواب اذیت کرد و کلی غر زد. رضا که نیمه خواب بود اعصابش خرد شد و سرش داد زد که بگیر بخواب بچه فردا می خوام برم سر کار.

رضوان بغض کرد و جواب داد:

"من که گفتم نیا!!!:



دیگه ما داشتیم دیوار گاز می زدیم.

بیا بچه بزرگ کن.

:))

  • رها مولا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی