- ۹۷/۱۱/۳۰
- ۰ نظر
هوالرئوف الرحیم
پریشب رضوان تمام کمد و کشوهاش رو سوار دوچرخه اش کرده بود که ببره مسافرت. مثل وقتهایی که من بارو بندیل گردش جمع می کنم. خیلی خونه نامرتب شده بود و به ساعت اومدن رضا هم چیزی نمونده بود.
از خواب عصرگاهی که پاشدم بهش گفتم "رضوان خونه رو جمع کن که الان وقت اومدنه باباست".
اونم تا تونست جیغ و داد کرد که نه جمع نمی کنم می خوام برم مسافرت.
منم همینطور که می رفتم دستشویی گفتم: "پس به بابا زنگ بزن بگو نیاد خونه."
وقتی برگشتم دیدم گوشی تلفن دستشه و داره صحبت می کنه. فکر کردم الکیه. ولی وقتی دیدم جمله هاش کامله و داره میگه نیا خونه و این حرفها، و بعدتر شنیدم از اون طرف خط هم صدا میاد هول کردم.
گوشی رو گرفتم دستم، رضا بود. هاج و واج موندم. گفتم: "تو زنگ زدی؟"
گفت: "نه. تو مگه زنگ نزدی؟"
گفتم:" نه".
هیچییییی. خانم تلفن زدن یاد گرفت... شانس که به خود رضا زنگ زده بود...
حالا اون به کنار.
امشب برای خواب اذیت کرد و کلی غر زد. رضا که نیمه خواب بود اعصابش خرد شد و سرش داد زد که بگیر بخواب بچه فردا می خوام برم سر کار.
رضوان بغض کرد و جواب داد:
"من که گفتم نیا!!!:
دیگه ما داشتیم دیوار گاز می زدیم.
بیا بچه بزرگ کن.
:))
- ۹۷/۱۱/۳۰