- ۹۸/۰۱/۱۳
- ۰ نظر
هوالرئوف الرحیم
دیروز به غیر اون چند روزی که خونه نشین شده بودم، چند بار عمیق ترسیدم.
آخریش وقتی بود که توی رختخواب بودم و برق رفته بود و تگرگ هم شروع شد. به اندازه ی دیدن کنده شدن خونه های مسیر سیل خرم آباد ترسناک بود.
رضوان هم که نیمه خواب بود ترسید و بیدار شد و سه تایی توی پاسیو انگار انتظار چیزی رو بکشیم، به آسمون چشم دوخته بودیم...
سخت خوابیدم. خیلی سخت. فکر کردن به روز زایمانم بهم اضطراب می ده. اینکه اگه اون روز بارون و سیل بیاد چی؟ شرایط داره باهام کاری می کنه که مثبت نباشم. نمی گذارم منفی بشم ولی فکرهاش سراغم میاد.
یک کلام. می ترسم...
پی نوشت:
الان رضوان با جیغ بیدار شد. رضا رفت پیشش. ولی بازم انقدر گریه کرد و هق هق کرد تا منم که تازه چشمهام گرم شده، بیدار بشم.
تو بغلم آروم گرفت و خوابید. و من دوباره بیدار بیدارم. تنها بیدار این حوالی. و خیلی به مقوله ی "م ا د ر" بودنم مرتبته...
- ۹۸/۰۱/۱۳