- ۹۸/۰۲/۱۴
- ۰ نظر
هوالرئوف الرحیم
دیروز تولدم بود.
پریشب آخرین کاری که انجام دادم کلی جیغ و داد بود. بر سر رضوان. بخاطر سر رفتنش. و از اون جالب تر پر رو بودنش. البته تا صبح فسقلک هم بیدار بود و خیلی خسته شده بودم.
برای همینها، صبح با خوش اخلاقی بیدار نشدم و سرحال هم نبودم. مامان اینها سفر بودن و ریحانه هم قرار داشت. تولدم رو تبریک گفت و یکم بچه ها رو نگه داشت به کارهام برسم و رفت.
کارهای صبح رو انجام دادم و نشستم که به فسقلک شیر بدم، رضا از سرکار رسید. با گل و کیک.
کیک خوردیم رضا خوابید. لباس اماده کردم و رضا رو بیدار و رفتیم گردش.
خوش گذشت. شام هم بیرون خوردیم و کلا بچه ها اذیتم نکردن. هرچند رضا کلی با رضوان ماجرا داشت. ولی من خوب بودم.
توی ماشین دم اومدن، باز دوباره تجربه ی بچه ی اول به دادم رسید و راحت به کارهای فسقلک رسیدگی کردم. و یاد می آوردم که سر رضوان این مسائل پیش پا افتاده تا چه حد زجرم می داد و به چهار ستون بدنم رعشه می انداخت.
خلاصه که اگر بچه اول سخت بوده، بچه دوم خیلی راحت میشه. صرفا بخاطر تجربه.
تازه من فکر می کردم راحت ترین بچه ی عالم بود رضوان. ولی مگه این خاطرات مضطرب زرد از خاطرم می رن؟!
- ۹۸/۰۲/۱۴