- ۹۸/۰۳/۲۳
- ۰ نظر
هوالرئوف الرحیم
دخترک 2 ماهه شد و نوبت واکسنش بود.
انقدر سر اولین واکسن رضوان اذیت شده بودم که از یه هفته پیش عزا گرفته بودم. در حالی که صرفا بخاطر نابلدیمون اونقدر اذیت شدیم و استرس کشیدیم.
از واکسن که اومدیم بعد از رسیدگی به دخترک که کلی ماجرا داشت، یک ساعتی خوابیدم. بعدش نماز و بعدم نهاری که از دیروز پخته بودم رو تنهایی خوردم و این بین رسیدگی به کوچکک هم بود. رضوان هم خانمی می کرد و مشغول بود با ریحانه.
رضا اومد. نهار ریحانه رو با رضا دادم. به کارهای خونه رسیدگی کردم تا رضا بخوابه.
بعد دوباره من خوابیدم که شب رو کامل بیدار بمونم. ساعت 7 بیدار شدم و کار و کار و کار. تا الان که 5 و نیم صبحه.
خیلی سرسری رد شدم از وقایع روز و مخصوصا شبم. با رضوان و فسقلک. دلم می خواست راحت بودم و راحت می نوشتم تا یادگار بمونه.
چرا که نه.
می نویسم.
تا صبح با رضوان که مست خواب بود و مبارزه می کرد مشغول کتاب و بازی بودم. انگار که قرار باشه من تموم بشم. تا ساعت 4 صبح پا بپای من بیدار بود. کلی کتاب خوندیم. اینستاگرام دیدیم. چیز میز خوردیم. اصلا بهش نمی گفتم برو بخواب. چون می دونست قراره بیدار بمونم، جوابش روشن بود.
"خوابم نمیاد"
برعکس هی ازش خواهش می کردم بیدار بمونه تا تنها نباشم.و اون اصرار برای خواب بودن. خیلی قشنگ ساعت 4 صبح بالشت و پتوش رو برداشت که:
"می خوام پیش باباجونم بخوابم"
و رفت زیر تخت خوابید. نرفت کنار رضا. مردم براش.
خلاصه اینم از دیشب.
رضا رو برای نماز که بیدار کردم کارهای نهایی فسقلک رو انجام دادم و 110 بار سپردم ساعت 8 کمی زودتر قطره اش رو بده و رضا پر از اضطراب انگار قراره دگمه شلیک موشک رو بزنه.:))
بخوابم که دیوانه ی خوابم.
- ۹۸/۰۳/۲۳