گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

زیارت آقا شب تولد اتفاق افتاد.

همه کارهام رو تو صحن کوثر انجام دادم. نماز مغرب و زیارتنامه و نماز زیارت. 

وقتی وارد حرم شدیم به خودم و بچه ها و رضا نگاه کردم. که تنهایی آروم آروم تو اون جمعیت وارد صحنها می شدیم. اونم شب تولد. به رضا گفتم :

می دونی اینهایی که الان داره اتفاق می افته همه ی عمر آرزوم بوده؟

یه لبخند کجی زد و باز برگشت به رفتار اعصاب خرد کن قبلش.

تمام کارهام رو کردم. رضوان رو دستشویی بردم. بعد با ریحانه که رضوان دستش  بود و فسقل که تو آغوشی بود رفتیم دیدار تازه کنیم.

همون لحظه ناقاره خونه نواخت و ملت کل و دست و سوت برای نصب پرچم جدید. حرم خالی شد و من یهو جلوی ضریح بودم.

باورم اینه که آقا فسقلک رو خواستند که اون موقعیت پیش اومد. و من که مرکب فسقل بودم بی نصیب نبودم از این سعادت.

اون شب گذشت. با وجود ذوق عمیقم بابت این اتفاق، رفتارهای رضا عذابم می داد.




همش جملات خاله تولدیا یادم می اومد

و می دیدم چه اشتباهی کردم...

  • رها مولا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی