- ۹۸/۰۵/۲۱
- ۱ نظر
هوالرئوف الرحیم
امروز از اون روزهائیه که به خودم نمره ی خوبی نمی دم.
واقعا دیگه در رابطه با رفت و آمدهای رضوان سمت مامان اینها و ریحانه به بن بست رسیدم.
وقتی رفت و آمدهاش به اونجا، قراره از خونه و من زده ش بکنه، هرگز حاضر نیستم این رابطه وجود داشته باشه.
از طرفی به این فکر می کنم که مگه چقدر می تونم دست و پای این دیو دو سر رو بزنم که روی بچه ام تاثیر نگذارن. این دیو دو سر که یه روز ریحانه ست یه روز فاطی یه روز معصوم و ... فردا اجتماع و دوستهاش.
بعد، خودم رو می گذارم جای رضوان. تا سه سالگی رو درک کنم. من واقعا رفتن تو راهرو برای بازی با بچه ها رو دوست داشتم. با اینکه خواهر و برادر داشتم و اسباب بازی های متنوع داشتیم و خانه ای امن و بزرگ و مادری مهربان. ولی باز بازی خارج از خونه برام جذاب تر بود...
حالا فکر می کنم که چطور این تهدید رو به فرصت تبدیل کنم.
چطور مدیریت کنم که تنوع "رفتن به خارج از خونه" رو داشته باشه ولی اونجا براش "بهشت برین" و خونه "جهنم عظما" نباشه.
چقدر چقدر سخته...
- ۹۸/۰۵/۲۱
من خودم بچگیام همش خونه ی مادربزرگم و داییم اینا بودم، ولی وقتی مدرسه رفتم و درسا سنگین تر شد؛ رفت و آمدم هم کمتر شد. الان که دیگه صفره، ماهی یه بار.
بهترین روش اینه که خودتون بچه ها رو جاهای جدید بیشتر ببرین.
ولی کنترل بچه ها واقعا سخته :)