- ۹۸/۰۵/۲۷
- ۰ نظر
هوالرئوف الرحیم
مهسا دیوار خاطره ش رو جمع کرد و رفت پی سرنوشتش و من رو برددددد به اسفند 92.
باید اتاق رو به مامان تحویل می دادم.
فکر کنم ده روز به عید بود. جعبه ی خاطره ها رو باز کردم. کتابهای مدرسه. دفترهای خاطرات. داستانهای شر و ور. اسباب و وسیله های مسخره که یادگاری از یک روز یا یک اتفاق بودن... جمع و جورشون کردم. لباسهای کمدم رو به کل در آوردم و تو چمدونم ریختم. کلی رو گذاشتم کنار و رد کردم. و و و و و
خیلی زار زدم. از زار زدنم و دماغ گنده م ریحانه چپ و راست عکس می گرفت. دلمم گرفته بود. رضا هم شده بود غوز بالا غوز. قرار بود بیاد ببرتم آرایشگاه. شب عروسی داداشش بود، نیومده بود و من توی خاطراتم غرق بودم و حوصله نداشتم...
همه چیز جمع شد و جعبه شد که بره خونه ی خودمون. خونه ی بختمون. و اتاق خالی خالی تحویل داده شد.
هووووم...
پی نوشت:
همیشه در بدترین حال وقتی آرایشگاه رفتم و برگشتم، حالم از این رو به اون رو شده. اون شب هم همینطور.
- ۹۸/۰۵/۲۷