گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

مهسا دیوار خاطره ش رو جمع کرد و رفت پی سرنوشتش و من رو برددددد به اسفند 92. 

باید اتاق رو به مامان تحویل می دادم.

فکر کنم ده روز به عید بود. جعبه ی خاطره ها رو باز کردم. کتابهای مدرسه. دفترهای خاطرات. داستانهای شر و ور. اسباب و وسیله های مسخره که یادگاری از یک روز یا یک اتفاق بودن... جمع و جورشون کردم. لباسهای کمدم رو به کل در آوردم و تو چمدونم ریختم. کلی رو گذاشتم کنار و رد کردم. و و و و و

خیلی زار زدم. از زار زدنم و دماغ گنده م ریحانه چپ و راست عکس می گرفت. دلمم گرفته بود. رضا هم شده بود غوز بالا غوز. قرار بود بیاد ببرتم آرایشگاه. شب عروسی داداشش بود، نیومده بود و من توی خاطراتم غرق بودم و حوصله نداشتم...

همه چیز جمع شد و جعبه شد که بره خونه ی خودمون. خونه ی بختمون. و اتاق خالی خالی تحویل داده شد. 

هووووم... 

 

 

 

 


پی نوشت:

همیشه در بدترین حال وقتی آرایشگاه رفتم و برگشتم، حالم از این رو به اون رو شده. اون شب هم همینطور. 

  • رها مولا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی