- ۹۸/۰۶/۱۱
- ۰ نظر
هوالرئوف الرحیم
خیلی امروز کار کردم. خیلی یعنی خیلییییی.
پروسه ی لباس شستن من بسیار پر مرحله و انرژی بر هست. تا ساعت 2 تقریبا گرفتار این کار و مرتب کردن خونه بعد از مسافرت بودم و تازه 2 رفتم نهار بپزم.
با اینکه هی سعی می کردم یه چیزی بخورم غش نکنم، ولی باز احساس ضعف می کردم.
رضا زود اومد و حالش خوب نبود و این یعنی همچنان بی استراحت ادامه بده...
هیچی. فسقل هم جیغ زدن یاد گرفته و برای همه چیز جیغ می زد. اعصااااب خرد کن. خودمم که جیغ جیغو شدم به کنار. رضوان هم مداااام با صدای زیر حرففففف می زد.
داشتم دیوانه می شد. کم کم احساس ضعف کردم و ساعت 5 و نیم تازه نهار خوردم.
رضوان هم بد قلقی کرد سر نهار خوردن و بیشتر بهم فشار اومد و دیگه رسما می لرزیدم.
رضا فشارم رو گرفت 8 روی 4. خودشم فشار پایین. نوروبیون زدیم و خوب نشدیم. رضا گفت بریم خرید درمانی و رفتیم و من خیلی بهتر شدم رضا ولی نه.
رفتیم خونه مامانش و یه دو ساعتی برای مامانش خودش رو لوس کرد و برگشتیم خونه.
نصف شبی رضوان شام خواست. پختم و خورد و رضا بدقلقی کرد و بچه ها باز گردن من افتادن. فسقل جیغ. رضا داد. ریحانه از اون ور جیغ. رضوان بدقلقی های مداوم.(الان که ازش گذشته می گم رضوان بدقلقی نمی کرد. من چون خسته و عاصی بودم اینطور برداشت می کردم.)
انقدر حالم از صدا بد بود که حتی خانمه بسته های ب آ رو میچید تو یخچال فروشگاه با اون صدای وحشتناکش، می خواستم سر زنه هم داد بزنم که:
"بس کن!"
دیگه تصور کنین تو خونه به چندتا دیوار برای کوبیدن سرم بهشون تمایل داشتم.
هیچی دیگه. امشب سختم در نهایت با داد و بیداد تمام افراد خانواده این دفعه بخاطر خواب پایان گرفت. الان همه خوابن و من هنوز تو سرم موج می زنه و دلم می خواد روحم از بدنم مفارقت کنه و به حضرتش بپیوندم. ولی دلم به حال بچه هام می سوزه بخوان بی مادر بزرگ بشن. زیر دست نامادری...
خیلی خستم
- ۹۸/۰۶/۱۱