- ۹۸/۰۶/۲۴
- ۰ نظر
هوالرئوف الرحیم
تا قبل اینکه مهمونا بیان داشتم به مامان می گفتم که نمی خوام به کسی نزدیک بشم.
همینکه زنگ زدن اومدن تو. انگار ذهنم شد لوح سفید. بدون هیچ مقرراتی.
اون زنک هم اومد رو مغزم و معادلات به هم ریخت.
نزدیک شدم، حرف زدم و زیاد هم حرف زدم. و باز همه چیز به هم ریخت.
اومدم پایین و تا وقت رفتنشون پایین موندم.
از خودم متنفر شده بودم...
خیلی بد گذشت.
توبه. توبه. توبه
از دوست شدن و حرف زدن با بنی آدم...
- ۹۸/۰۶/۲۴