گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

6 سال پیش در چنین روزی، همسر دائمی و شرعیش شدم.

زائر امام رضا بودیم و عین تمام آنچه پیش از اون اتفاق افتاد، مثل خواب و رویا سپری شد.

امروز صبح یه پیام از سارا، از زمان و مکان دورم کرد. همین چند دقیقه ی پیش حواسم جمع شد به تاریخ عقدمون.

تمام امروزم به خط گذشت.

اگه خدا کمک کنه، بچه ها دعوتم کردن تو این نمایشگاه گروهی هم شرکت کنم.

امروز فسقلک از همیشه بیشتر بیدار موند و بیشتر آغوشم رو خواست. رضوان ولی همکاری کرد. تمام اسباب بازیهاش رو در نزدیک ترین فاصله ی به من آورد و مشغول بازی شد.

من اما به خودم قول دادم که تحت هیچ شرایطی وقت بچه ها رو نفروشم. اگر امکانش بود می شینم پای خط اگر نه هم که نه. مثل شب که دیگه نه رضا همکاری کرد از زور خستگی، نه بچه ها. عصبانی هم نشدم. 

امروز که خیلی خوب بود. می دونم که توجه کردنهام بهشون و فارغ شدن از کارم باعث عقب رفت نمیشه، برکت پیدا می کنه. به برکت همونی که دارم می نویسمش.

خلاصه که حسابی مشغولم. نمی دونم چندتا کار بزنم. فعلا دوتاش داره همزمان فکر و اجرا میشه.

 

 

 

 

 

دل تو دلم نیست

خدا کمکم کنه

  • رها مولا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی