گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

اون شب یکی از بدترین شبهای زندگی مشترکمون بود.

بعد از شام هتل، دست تو دستش اومدم خیابون و داشتیم حرف می زدیم.

تمام خانواده ی من رفتن. از خانواده ی اونها هم فقط داداش مجردش مونده بود.

دلم داشت براش کنده می شد. مثل صبحش که رفته بودم یه گوشه پیدا کرده بودم و از رفتارهای دایی زار زده بودم که مانع بودنش پیشم شده بود.

خلاصه.

با ما خداحافظی کرد و رفت. گویی که جانم می رود واقعی.

و من نصف شب وسط خیابون بودم. بابام کلی دور شده بود. می دوئیدم و صداش می کردم که وایسه و سوار تاکسی نشه...

چه شب بدی بود اون شب. البته. یادمه انقدر ذوق زده بودم، بد بودنش رو متوجه نشدم. چند هفته ای گذشت تا به این نتیجه رسیدم.

الان که بهش می گم، می گه:

خب بلد نبودم. ده بار که زن نگرفته بودم.

و اینکه اعتقاد داره دامادش اگه چنین کاری کنه، عقد رو باطل می کنه.

:))

 

 

 

 

 

  • رها مولا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی