گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

کار نوشتن اصلا خوب پیش نمیره.

بر خلاف اولش که ذهنم باز باز بود، الان قفل شدم چه قفلی.

تمام امیدم به مفهوم آنچه می نویسم هست.

زمان رو از دست دارم می دم و حسابی در تنگنام.

خیلی هم خسته شدم.

رضا بعد از حرفهایی که بهش زدم و درد دلی که باهاش کردم، امروز خیلی کمک کرد. 

عجیبا غریبا هاااا.

با اینکه خودش از سر کار اومد نتونست بخوابه و سردرد شدید داشت، جفت بچه ها رو برداشت و یک ساعتی برد پارک.

جفتشون رو کشته مرده تحویلم داد که شام خورده نخورده رفتن تو رختخواب.

منم تو اون یه ساعت آخرین چیزی که به ذهنم رسید رو اجرا کردم و به کل خوردم به دیوار و مغزم درد گرفت.

همش فسقلک به خاطرم میاد که این روزها یک سانت یک سانت با تمرین و تکرار داره پاهاش رو به دهنش می رسونه. و احتمالا تمرین تقویتی هست برای نشستن. چیزی که از روز 26 شهریور آغازش کرده.

تا میام ناامید بشم و کل دم و دستگاه رو جمع کنم، اون میاد به ذهنم و باز میشینم به فکر کردن.

خیلی خستم. 

خدایا یه کمکی بفرست.

روزنه ی امیدی. چیزی. 

 

 

 

 

 

 

 

  • رها مولا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی