گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

اصلا حوصله ی بازی نداشتم. به زور برد منو تو تختش و اصرار اصرار که بخوابیم. خوابیدیم. خر پف خر پف خر پف.

ناخودآگاه گفتم: 

"قوقولی قوقو"

بهم نگاه کرد. گفت:  "چی؟"

گفتم: "یعنی صبح شده پاشیم."

قصه رو فهمیدم. اون اصلا از چنین رمزی با خبر نبود. دماغم سوخت و اشک تو چشمهام حلقه زد. دلم خواست بچه بودم. تو رختخواب الکی خوابیده بودم. خر پف خر پف. و با قوقولی قوقو یه روز جدید رو شروع می کردم.

دلم برای رضوان سوخت. که هیچ وقت چنین چیزی رو تجربه نکرده.

 

 

 

پس فسقلک کی بزرگ میشه با هم خاله بازی کنن؟!؟!؟!

  • رها مولا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی