گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

قصه از یه حس بد و بغض شروع شد. کنکاش کردم و فهمیدم حسادته.

حسادت به اینکه چرا رضا سال خدمتی و تحصیلاتش از اونها بالاتره ولی وضع زندگیمون اون جور... برای هر بار شارژ کردن پول خونه اینجوری به مذیقه بیفتیم و کل زندگیمون رو تحت و شعاع قرار بده، ولی اونها رو نه. همیشه پولشون آماده باشه و اگر این وسطها کسی لازم باشه خونه بخره یا طلا بفروشه، تندی شریک می شن و طلا رو هم می خرن.

بعد به این نتیجه رسیدم که"به تو چه؟" و اینکه"خدا دلش خواسته به اونها بده. به تو هم بده اما به خون جگر"

ولی بازم راضی نمی شدم. با این حرف بزن با اون حرف بزن و تمام آنچه نوشتم بیان شد و بازم حسود اصلا نیاسود.

شب نوبت رضا شد. رضا با بیان یک سری راز که هیچ ربطی نداشت و احساسم اینکه خواسته بود حس حسادت خودش رو سرکوب کنه، گفت جیم اصلا آه در بساط نداره و هرچی پول هست برای شین هست. البته که اولش اصلا موقور نمی اومد. اولش گفت می دونی فلانی چقدر از من بزرگتره؟ چقدر جمع کرده؟ گفتم کی بود که می گفت اگر کمک نمی کرد عروسیشون سر نمی گرفت. بعد شروع کرد به عقب نشینی با بیان اون راز که چندین بار گفتم بهش که نگه.

خلاصهههههه اوضاع بدتر و بدتر داشت می شد که خداروشکر دست رضوان رو گرفت و رفتن خونه مامانش و من چند ساعتی آرامش داشتم.

همش یادم به سعیده می افتاد که تو نامزدی می گفت یه روز میرسه که بهش میگی"نمی خوای یه ساعت بری بیرون گشت بزنی؟"  و الان در آستانه ی هفتمین سال، به این مرحله رسیدم.

هیچی.

برگشت بهش گفتم چقدر ممکنه که در مورد من سوال پیچت کنن و تو شروع کنی به گفتن زیر و بم خصوصیات پنهانم." گفت امکان داره. همونطور که تو اینطوری ای؟!؟! بعلللهههه سرسنگین شدم باهاش حسابی.

چون سرسنگین ترین حالتم با خانواده ش هست و حالا که اینو فهمیدم دیگه آدم سابق نمی شم.

 

 


پی نوشت:

الغرض اینکه، نوشتم تا وجه حسادتم رو برای خودم روشن کنم. اینکه دیروز صبح دلم می خواست این طلا دست هر کسی بود جز اون. ولی الان دیگه برام مهم نیست. مخصوصا که جلو آینه هم هست و هر بار رد میشم میبینمش و به خودم می گم" برا این انقدر حرص خوردی؟!" 

اگر تمام این مدت براش انقدر نقشه نکشیده بودم، شاید اینطوری نمی شدم. شاید انتظار م این بود که رضا پول قرض می کرد تا سر ماه و برام می خریدش. (البته که وسط اینهمه زخم زندگی درخواست و اجابتش واقعا اشتباه بود). شاید هم یاد قیافه گرفتنهای پولداری شین افتاده بودم و حالا بدتر می شدم. و شاید هم از اینکه جیم به فکر گرفتن چنین هدیه ی سنگینی برای شین بود، حسادت کورم کرد.(مخصوصا که رضا پرسید روز زن کی هست و وقتی گفتم گفت من فقط می تونم یه شاخه گل بگیرم برات. و این رو بودن قصه ش خیلی حالمو بد کرد).

به هر حال که حال خوبی نبود. حال درستی نبود. اونم سر چیزهایی که اصلا اراده ای توش نداریم و حتما حکمتی داره. و سر چیزی که الان فکر می کنم ارزششم نداشت به اونهمه حال بد.

انشاالله که آدم بشیم.

  • رها مولا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی