- ۹۹/۰۲/۰۱
- ۰ نظر
هوالرئوف الرحیم
قصه اینه که من وقتهایی که خیلی هنرنمایی می کنم، دچار افسردگی شدید می شم. چون نیاز "مورد قدردانی قرار گرفتن" م اون طوری که دوست دارم برآورده نمیشه.
من نیاز به "خلق کردن و آفریدن و ساختن و ابداع کردن و پختن و اختراع کردن" بسیار زیادی دارم. و بعد از اون نیاز به"دیده شدن و قدردانی".
بخش اول رو الحمدلله دارم و همینقدر که رضا "گیر نمیده و مانع نمیشه" برام ارضا کننده ست. اما بخش دوم خیلیییییی کم و خیلی دیر و خیلی نافرم ارضا و تامین شده یا اکثر اوقات اصلا نشده.
کلا من این یکی از تله هامه. ریحانه میگه تله ی "رهاشدگی" هست.
از وقتی بچه بودم همراهم بوده و از طرف غیر نه والدین، به شدت تحریک شده و بعد از اون توی زندگی متاهلی از حالت شدت به طغیان رسیده و من هیچ احساس ارزشمند بودن در کنار رضا ندارم. ولی وقتی خودم رو در آغوش میگیرم و می بوسم و نوازش می کنم، می فهمم که ارزشمند هستم و رضا حتی لیاقت فهم این رو نداره.
یک سال اخیر، تقریبا از بعد بارداری دوم، رویکرد دیگه ای رو توی زندگی مشترک در پیش گرفتم.
من یک زن شوهر دوست و بله قربان گو ولی به شدت مقتدر و توانمند بودم که اون شیوه رو انتخاب کرده بود. شریک زندگیم لیاقت نشون نداد و من از اون پوسته ی له شده ی چروکیده خودم رو رها کردم. که:
"حالا که کسی دوستت نداره، تو خودت رو دوست داشته باش".
و شدم یک رها. یک رهای رها. هر کاری که دلم بخواد انجام می دم. هر غذایی که میلم بکشه پختم. مثل لوبیا چشم بلبلی و لپه باقالی که رضا دوست نداشت و من خیلیییییی دوست داشتم. به حالهای رضا که بیشترش دادن استرس و نگرانی بهم هست، تا جای ممکن بی توجه شدم. در رابطه با روابط خارج از خانواده کاملا مقتدر عمل کردم و به هیچ وجه زیر بار دستورات رضا نرفتم.
هر از گاهی ولی این قصه ی رها شدگی حالم رو خراب می کنه. چندتا دیگه از بندها رو از خودم رها می کنم تا رها تر بشم. تا بیشتر خودم رو دوست داشته باشم.
امشب رضوان با دختر داییش حرف می زد. دختر داییش گفت که مامانم نون می پزه من خیلی نونهاشو دوست دارم. رضوان گفت مامان من هیچی نمی پزه. اونجا بود که سیلی محکم دیگه ای از این تله ی لعنتی خوردم.
فهمیدم که، رضوان دختر رضاست. و ژنها در بروز رفتارها بیداد می کنن. ژن نادیده گرفتن. قدردان نبودن و خیلی چیزهای دیگه.
رضوان الان 4 ساله هست. تقریبا یقین دارم که هیچ چشم امیدی بهش نداشته باشم. در 14 سالگی. در 24 سالگی و در سن های دیگرش اگر زنده بودم.
امشب یاد گرفتم که رهاتر بشم. و هیچ کاری رو بخاطر اینها نباشه که عقب بندازم یا انجام ندم. بیشتر خودم رو دوست داشته باشم و حرفها و اعمال اینها کمتر به چشمم بیاد صرفا بخاطر آرامش بیشتر.
فقط برای زندگی متکی به خودم و علائقم باشم و نظر هیچ بنی بشری برام مهم نباشه.
چقدر خوشحالم که اینجا رو دارم و به هیچ آشنایی آدرسش رو ندادم.
- ۹۹/۰۲/۰۱