گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

دو روز گذشته خیلی سعی کردم کارهایی که خودم دوست دارم رو انجام بدم.

مثلا روز اول به شدت آشپزی کردم. چیزهایی که خودم دوست دارم. خوشمزه هم پختم. بی توجه به اینکه رضوان دوست نداره. البته چندتا غر زدم سر کیک آلبالو که نخورد، ولی در کل اون روز از خودم راضی بودم.

بعد امروز یکم به قیافه ی خودم و زندگی رسیدم. حتی حمامی کردم که فقط تو مجردی چنین حمام مفصلی خدا نسیبم می کرد. بعدش هم تیپی که خودم دوست دارم رو زدم بعد هم که حسابی ترگل برگل شدم، زیر پتو رو کاناپه خزیدم و کتاب جدیدم رو شروع کردم و یواش یواش از گرمای پتو چشمهام گرم شد و به خلسه رفتم.

بیدار که شدم فکر کردم رضا داره به بچه ها غذا می ده. ولی نداده بود. به هر دوتاشون غذای مفصل دادم و باز سراغ کتابم رفتم.

همش با خودم مرور می کنم که آمل، چطوری زندگی می کردم؟

اون موقع دانشجو بودم و کارهای دانشگاه خیلییییی از وقتم رو می گرفت. حالا مادر هستم و همونطور. مابقی وقتمم سعی می کنم مثل اون موقع ها سپری کنم.

اون موقعها که عشق ازدواج بودم، با یک شوهر و خانواده ی خیالی زندگی می کردم. باهاشون حرف می زدم. براشون غذا می پختم. زندگی می کردم. حالا دارمش و نمی خوام در نظر بگیرمش. عین دیوار.

هیچ برخوردی در رابطه با عذر خواهی و اینها نمی کنه.

منتظره مثل هر بار من پیشقدم بشم.

نخواهم شد.

زندگی بدون اون برام شیرین تره.

بدون اون با این رفتارهاش در واقع. وگرنه کی از زندگی با یه آدم عاشق پیشه ی قدردان بدش میاد. کی رو تحویل بگیره بهتر از اون؟

خلاصه اینجوری.

دیروز کیک پختم که ویر کیک رضوان هم بخوابه یه وقت به شب جمعه یا روز جمعه نیفته فکر کنه بابت سالگرد ازدواج پختم.

خلاصه که پیش همیم و دووووووووووووووور از هم.

وقتی به هیچ جای اون نیست چرا من خودم رو بکشم براش؟!؟؟؟

 

 

 

 

 

  • رها مولا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی