گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

این چند روز تعطیلی دیگه با رضا تصمیم گرفتیم بچه ها رو از این لونه ی خفاش نجات بدیم. لونه ی خفاش بخاطر نداشتن پنجره و منظره و نور. این تصمیم وقتی جدی تر شد که، تختمون به برادر اهدا شد. من به سکوت دعوت شدم. وعده ی تخت دیگه بهم داده شد. تخت دیگه به شکلی تهیه شد که تو حیاط نشه استفاده کرد، رو تختی هم باز به برادر اهدا شد و اجازه فریاد زدن و طلب کردنش بهم داده نشد و ... کیو. تیر خلاص زده شد.

به رضا گفتم مامان مثل دولت روحانیه. برای اینکه دولت آمریکا(برادر) ازش ناراحت نشه و بهش پرخاش نکنه و قهر نکنه، هر کاااااااااری می کنه. حتی شده حمایت در غصب، برخورد با خودی و حمایت از تحریم هاش. ولی در نهایت وقتی کار مهمی باشه، زحمت کشیدنی، بار بردن، بیمارستان بردن، کمک خواستن، کسی که سراغش میره و به درخواست کمکش لبیک میگه، همون دوست و رفیق و ملت و همسایه ش هست که ما باشیم.

اتفاقی که افتاده اینه که مامان از داشتن من مطمئنه. خیالش راحته من ازش دور نمیشم. من رهاش نمی کنم، برای همین هر کار که سرم بیاره اشکال نداره. ولی از داشتن و نگه داشتن برادرم مطمئن نیست. به واسطه ی همسر محترمش. میگه: "اگه نگهش ندارم میره". در حالی که اون رو به هر حال نداره. هیچ وقت جزو اولویتهای پسرش نبوده و نخواهد بود. پسرش روش برخورد با مادرش رو بلده که چطوری می تونه تا جایی که میشه و توانش هست، ازش بدوشه و بعدش هم رهاش کنه و بره بدون کمترین احساس گناه و بدون کمترین غم و ناراحتی و با کمال پررویی و حق بجانبی. 

دیروز با رضا که حرف می زدم دلم نخواست با مامان مطرح کنم و ناراحتیم رو بهش بگم. رضا میگه ارزشش رو نداره. 

فقط نوشتم اینجا که بگم اگر انجام می دم اگر هستم، از نفهمیم نیست، کاملا می فهمم و در جریانم. و با علم انجام می دم و با خدا معامله می کنم. به عنوان "خدمت به مادر".

ولی یواش یواش داریم به مرحله ی جدایی می رسیم.

احساس نیاز به دور شدن. برای حفظ حریم شخصیمون. بخاطر اینکه توقعات ازمون زیاد شده. دیروز یه اشاره ای به مامان زدم و در مورد توقع ریحانه برای همراهی مداوم با ما تو گردشها یه نخی دستش دادم.

گفتم: "حتما باید صد فرسخ ازتون دور باشم که بتونم با خانواده م تنهایی برم گردش؟ مگه شما هر روز مسافرتید ما آویزونتونیم و برخورد می کنیم که چرا مارو نبردید؟ من خانواده ی جدای خودم رو دارم و شما خانواده ی جدای خودتون رو.

من اگر یه بار دلم بخواد ریحانه رو ببرم، نباید توقع داشته باشه هر بار که می رم بهش پیشنهاد بدم و اگر پیشنهاد ندادم مجرم باشم."

مامان حق رو بهم داد و دیشب بهش گفت یکی دو روزه قصد دارن برن خونه ی شمال یکی از دایی ها. 

ولی جداً تو فکر افتادم که یواش یواش آماده کنمشون بابت رفتنمون.

رضا که عظمش رو کرده بابت خرید خونه. باید ببینیم خدا هم برامون می خواد یا نه.

 

 

 

 

 

 

 

 

  • رها مولا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی