- ۹۹/۰۳/۲۳
- ۰ نظر
هوالرئوف الرحیم
رضوان اسباب بازیهاشو که پخش می کرد، جمع نمی کرد. دو سه شب هر چی وسیله باقی مونده بود و رفته بود خوابیده بود رو بردم قایم کردم.
فرداش یا پس فرداش گه سراغش رو گرفت گفتم رفتن تعطیلات.
دو سه شب دیگه هم اتفاق افتاد و دیگه مصمم شد وسایلش رو جمع کنه و اگر نمی کرد می گفتم مسئله ای نیست می رن پیش بقیه ی وسایلت. دیگه جمع می کرد.
امروز دیدم خیلی بی خیاله و دیشبم وسایلشو جمع نکرده بود گفتم دوستهات دلشون برات تنگ شده و براشون سواله چرا تو دلت براشون تنگ نشده.
دیگه یکم با هم صحبت کردیم و قول و قرار گذاشتیم و نامه نگاری کردیم قرار شد با اولین هواپیما برگردن.
شب داشتیم کلیپهای گوشیمو می دیدیم، گفت مامان دارم از خستگی میمیرم بذار برم اتاقمو جمع کنم بخوابم. و این برام خیلی جالب بود.
همه جا رو نظم داد و حتی صدام کرد تا ببینم و تشویقش کنن. تموم که شد گفتم خب حالا برو گل سر مامان جون رو هم بده و بیا.
و تا رفت درو قفل کردم و بدو بدو اسباب بازیهاش رو برگردوندم سر جاهاشون. خیلی زود برگشت و این هم عجیب بود. باز نکردم و همه چیز رو با دقت گذاشتم سر جاهاشون.
برقها رو هم خاموش کردم و بعد در رو باز کردم و بلافاصله پرید تو خونه و من رفتم پیش ریحانه و موندم.
سلااااام. سلاااااااااااممممم سلاااااااااااام گویان اومد تو اتاق ریحانه و رو زمین ولو شد و چرخید و چرخید. واااای یه حالییییی.
بعدش ریحانه و بابا رو برد خونه و وسایلشو نشون داد که برگشتن. تک تکشونو برداشت و بغل کرد و من 😯.
معاهده رو زد به دیوار و به خونه سازیهاش و عروسکهاش و وسایلش قول داد دیگه تنهاشون نذاره....
- ۹۹/۰۳/۲۳