گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

رضوان اسباب بازیهاشو که پخش می کرد، جمع نمی کرد. دو سه شب هر چی وسیله باقی مونده بود و رفته بود خوابیده بود رو بردم قایم کردم. 

فرداش یا پس فرداش گه سراغش رو گرفت گفتم رفتن تعطیلات.

دو سه شب دیگه هم اتفاق افتاد و دیگه مصمم شد وسایلش رو جمع کنه و اگر نمی کرد می گفتم مسئله ای نیست می رن پیش بقیه ی وسایلت. دیگه جمع می کرد.

امروز دیدم خیلی بی خیاله و دیشبم وسایلشو جمع نکرده بود گفتم دوستهات دلشون برات تنگ شده و براشون سواله چرا تو دلت براشون تنگ نشده.

دیگه یکم با هم صحبت کردیم و قول و قرار گذاشتیم و نامه نگاری کردیم قرار شد با اولین هواپیما برگردن.

شب داشتیم کلیپهای گوشیمو می دیدیم،  گفت مامان دارم از خستگی میمیرم بذار برم اتاقمو جمع کنم بخوابم. و این برام خیلی جالب بود.

همه جا رو نظم داد و حتی صدام کرد تا ببینم و تشویقش کنن. تموم که شد گفتم خب حالا برو گل سر مامان جون رو هم بده و بیا.

و تا رفت درو قفل کردم و بدو بدو اسباب بازیهاش رو برگردوندم سر جاهاشون. خیلی زود برگشت و این هم عجیب بود. باز نکردم و همه چیز رو با دقت گذاشتم سر جاهاشون.

برقها رو هم خاموش کردم و بعد در رو باز کردم و بلافاصله پرید تو خونه و  من  رفتم پیش ریحانه و موندم.

سلااااام. سلاااااااااااممممم سلاااااااااااام گویان اومد تو اتاق ریحانه و رو زمین ولو شد و چرخید و چرخید. واااای یه حالییییی.

بعدش ریحانه و بابا رو برد خونه و وسایلشو نشون داد که برگشتن. تک تکشونو برداشت و بغل کرد و من 😯.

معاهده رو زد به دیوار و به خونه سازیهاش و عروسکهاش و وسایلش قول داد دیگه تنهاشون نذاره....

 

  • رها مولا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی