گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

اون روز رفتم با ماشین لباسشویی توی حیاط لباس بشورم، دیدم مامان زیر انداز مارو پشت و رو انداخته و نشسته کتاب می خونه. 

گفتم پشت و رو انداختی. فکر کرد از جهت کثیف شدنش می گم. گفت می شورم تحویلت می دم. گفتم نه منظورم این بود کرونایی شدی. گفت کرونا کجا بود؟ موتور برادر رو بهش نشون دادم که کل پارکینگ رو با اون حالت پارک کردن، گرفته بود.

واسه رفتن سر ماشین به دردسر افتاده بودم از کمبود جا. یه غر ریزی زدم که:

" اقا راحت باشن ناراحت نشن. ما ناراحت بودیم مهم نی؟"

لباسامو شستم و رفتم پایین. 

رضا که اومد بهم گفت میز صندلیا قصه ش چیه؟ 

گفتم کدوما؟ گفت پلاستیکیهای آشپزخونه مامان. 

رفتم تو حیاط دیدم با ریحانه صندلی ها رو بردن چیدن برای استفاده ی ما. خودشون از میز بزرگه استفاده می کنن.

دیگه بساط صبحانه و عصرانه مون راحت شد. یکم نور روز رو میشه ببینیم.

هر روزم به شکرگزاری میگذره و طلب خیر از خدا برای بقیه ی مسیر زندگیمون.

 

 

 

  • رها مولا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی