- ۹۹/۰۶/۱۲
- ۰ نظر
هوالرئوف الرحیم
نشسته بودم رو تختمون و قرآن می خوندم.
فسقلک صندلی رضوان رو آورد. بلده که پشتیش رو باید به یه جا تکیه بده تا نیفته. از تخت اومد بالا نشست کنارم. منم کرم و لوسیونها رو گذاشتم جلوش سرش گرم بشه به من کار نداشته باشه. چند دقیقه گذشت در سکوت. بهش نگاه کردم دیدم با دندنش در لوسیونو باز کرده داره میزنه به پاهاش. کنده کاریش کردم حسابی.
بعد رضا اومد خونه. لباس عوض کرد دوباره ماسک زد رفت بیرون خرید کنه. این "دختر بابایی" گریه زاری دنبال رضا. بعد که دقت کردم دیدم نخیر "دختر ددری" عبارت مناسب تریه. ماسکهای آویزن رو میکشید که ماسک بزنه بره بیرون با رضا. غش. ضعف.
اینم روزگار مایه.
- ۹۹/۰۶/۱۲