- ۹۹/۰۶/۱۸
- ۰ نظر
هوالرئوف الرحیم
قصه اینجوری بود که تو سرچ اینستا عکس آهو رو دیدم یادم اومد شهریوری بود. شوهرش قربون صدقه ش رفته بود و اونم کامنت گذاشته بود قربونت برم من. بعد رفتم دیدم اینستاش بازه و ...
حالت تهوع گرفتم. واقعا میگم. بهم ریختم. مخصوصا حین دیدن فیلم رقص ترکیش. هرچی تو خودم می گشتم بفهمم حالم بخاطر چیه نمی فهمیدم. اونم یکی مثل مطی. مثل گلشیفته. مثل خیلیای دیگه. چرا من انقدر باید بهم بریزم؟!!!!
داشتم با خودم دودوتا چهارتا می کردم. حتی به این فکر کردم که شاید دارم بهش حسودی میکنم. گشت و گذار. ابراز محبت عمومی همسرش. کلاس رقص. ماشین شاسی بلند. بعد باز غم دلم رو گرفت. نمی فهمم...
بچه ها گریه کردن و رفتیم حیاط هوا بخوریم. ساعت ۱۱ شب بود. همینطوری کاشیهای حیاط رو می پیمودم و فکر می کردم. نمی دونم چی شد از رضوان با اینکه قبلا هم پرسیده بودم و جوابم همین رو گرفته بودم، پرسیدم "می خوای بزرگ بشی دکتر بشی؟ "
گفت: "نه. می خوام مامان بشم."
رضا گفت: "نه یکم سطحت رو ببر بالا."
و تیز تو چشمهاش نگاه کردم ببینم چی می خواد بگه. چیزی نگفت. ترسید.
گفتم: ربگو. بگو مثل مادرت نشو."
و ...
فرو ریختم.
من خیلی الان غمگینم. خیلی.
اون روز که نشستم سر لوگوهام و هیچ نرم افزاریم باز نشد.
اون روز که نشستم سر خط و تمام مرکبهای اکرلیک اصلم خشک شده بودن.
اون روز که برای پیدا کردن شابلون باید تشک تخت رو جابجا می کردم.
و الانها که دیگه رمقی برای دوخت آستر ندارم، همینقدر غمگین شدم.
من واقعا الان هیچی نیستم.
یعنی نه اینکه ارج و قرب "مادر بودن" و "زن خانه بودن" برام روشن نباشه. ولی برای رضا نیست بخاطر همین جمله. و برای اطرافیانمم نیست احتمالا.
ما به طرز تهوع آوری نسبت به "زن خانه دار بودن" و "مادر بودن" گارد داریم.
حتی فردی مثل من که انتخابم "زن خانه دار بودن" بوده،(و هزارتا خواستگار رو بخاطر اجازه کار به خانمشون ندادن، رد کردم) گاهی برای نوشتن شغلم به عنوان "خانه دار" دچار خجالت و خود کم بینی میشم.
خلاصه که حالم خوب نیست اصلا...
دوست ندارم هی به رضا یا بقیه گوشزد کنم که چه چیزهایی بودم قبل از ازدواج و قبل از تصمیم به تشکیل زندگی... حتی خودمم مطمئن نیستم چیز خاصی بودم...
حالم خوب نیست...
- ۹۹/۰۶/۱۸