- ۹۹/۰۷/۳۰
- ۰ نظر
هوالرئوف الرحیم
دیروز ۴ و نیم سالگی رضوان بود.
به مناسبت ربیع الاول کاپ کیک شکلاتی پخته بودم با ناپلئونی. بح بح هاااااااااااا.
یه سری از کاپ کیکها رو خامه زده بودم. چندتاشو نه. اضافه هاشو گذاشته بودم فریزر.
دیروز برای چای عصر یه شمع و یه دونه از ستاره های بجا مونده از تولدشون رو گذاشتم تو کیک و بردم براش فوت کنه.
برقی تو چشمهاش دیدم و حس بزرگی ای که دلم ضعف رفت.
بعد فسقلک هم دلش ازین بازیا خواست.
بچه ها چه خوبن.
هر چی بخوان رو می گن.
غصه نمی خورن. لج نمی کنن. حسادت نمی کنن.
میگن. یا میشه یا نمیشه دیگه.
یه کاپ کیک دیگه مونده بود. با اینکه تیکه کرده بودم براش که بخوره(چون اولش نمی فهمیدم میگه که تولد بازی می خواد. فکر کرده بودم کیک می خواد) شمع رو گذاشتم تو کیک برش خورده ستاره رو هم خواست و اون رو هم گذاشتم و ۴۳ بار روشن کردم فوتش کرد و خیالش راحت شد و بازی تموم شد.
قشنگ بود.
- ۹۹/۰۷/۳۰