گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

اولا که رضوان به دنیا اومده بود. من همش کابوس صدمه زدن بهش رو میدیدم. یکیش پرت کردنش تو دیوار بود. یه شب با داد و بیداد رضا رو از خواب بیدار کردم که:

"هوووووی برو اون ور بچه رو له کردی!"

بعد مثلا فکر کن ۳ صبح رضا برقو روشن کرده بود هاج و واج به من و تخت نگاه می کرد. منم چشمم انگار هنوز داشت خواب می دید، تخت خالی رو نمیدیدم.

کلی گذشت تا رضا، رضوان رو تو تختش بهم نشون داد و من باورم نمیشد اونی که دیدم خواب بوده. هنوزم له شدنش رو زیر دست راستم حس می کنم.

 

دیروز بچه ها با اجازه و بی اجازه هر نوع شکلاتی که همیشه غیر مجازه براشون رو خوردن.

تو کل روز هم مهندس درگیر شکمش بود بخاطر دوتا دندون نیش پایین و آخر شب کلی درد کشید تا راحت شد بچم. می لرزید. بمیرم.

بعد رضوان هم حسااااابی با بابا جونش بازی کرده بود و خب این می تونه گزینه ی مهمی باشه برای دوباره سپری کردن روزش، تو خواب.

هر دو دیشب تا صبح یک بند داشتن حرف می زدن و حتی رضوان داد بیداد هم می کرد.

من له و خسته از شدت کار امروز، نای بلند شدن نداشتم و تو خیال خودم فکر می کردم که بچه ها بیدارن و دارن بازی می کنن و عیب نداره برای رضوان هم غذا گرم میکنم تا با هم سحری بخوریم. و حتی به این فکر می کردم که بلاخره یک شب رضوان واقعا تا صبح بیدار موند و مجبورم بهش جایزه ی گفته شده ی هر شب در جواب حرفش که می گفت: "خوابم نمیاد" و من می گفتم: "اگر قول بدی تا صبح نخوابی بهت جایزه می دم" رو بدم.

 

الان، سحری خوردم و نمازمو خوندم و خاطرات حرف زدنهام توی خواب و چراییش از ذهنم می گذره. بچه ها خوابن و خونه در سکوته. و من امیدوارم تا می تونن بخوابن تا منم حسابی بخوابم.عوض امروز.

 

  • رها مولا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی