- ۹۹/۰۸/۱۴
- ۰ نظر
هوالرئوف الرحیم
اولا که رضوان به دنیا اومده بود. من همش کابوس صدمه زدن بهش رو میدیدم. یکیش پرت کردنش تو دیوار بود. یه شب با داد و بیداد رضا رو از خواب بیدار کردم که:
"هوووووی برو اون ور بچه رو له کردی!"
بعد مثلا فکر کن ۳ صبح رضا برقو روشن کرده بود هاج و واج به من و تخت نگاه می کرد. منم چشمم انگار هنوز داشت خواب می دید، تخت خالی رو نمیدیدم.
کلی گذشت تا رضا، رضوان رو تو تختش بهم نشون داد و من باورم نمیشد اونی که دیدم خواب بوده. هنوزم له شدنش رو زیر دست راستم حس می کنم.
دیروز بچه ها با اجازه و بی اجازه هر نوع شکلاتی که همیشه غیر مجازه براشون رو خوردن.
تو کل روز هم مهندس درگیر شکمش بود بخاطر دوتا دندون نیش پایین و آخر شب کلی درد کشید تا راحت شد بچم. می لرزید. بمیرم.
بعد رضوان هم حسااااابی با بابا جونش بازی کرده بود و خب این می تونه گزینه ی مهمی باشه برای دوباره سپری کردن روزش، تو خواب.
هر دو دیشب تا صبح یک بند داشتن حرف می زدن و حتی رضوان داد بیداد هم می کرد.
من له و خسته از شدت کار امروز، نای بلند شدن نداشتم و تو خیال خودم فکر می کردم که بچه ها بیدارن و دارن بازی می کنن و عیب نداره برای رضوان هم غذا گرم میکنم تا با هم سحری بخوریم. و حتی به این فکر می کردم که بلاخره یک شب رضوان واقعا تا صبح بیدار موند و مجبورم بهش جایزه ی گفته شده ی هر شب در جواب حرفش که می گفت: "خوابم نمیاد" و من می گفتم: "اگر قول بدی تا صبح نخوابی بهت جایزه می دم" رو بدم.
الان، سحری خوردم و نمازمو خوندم و خاطرات حرف زدنهام توی خواب و چراییش از ذهنم می گذره. بچه ها خوابن و خونه در سکوته. و من امیدوارم تا می تونن بخوابن تا منم حسابی بخوابم.عوض امروز.
- ۹۹/۰۸/۱۴