- ۹۹/۰۸/۲۹
- ۰ نظر
هوالرئوف اارحیم
چند روزه درگیر "یادت باشد" هستم.
اوایل فصلها که عشق و عاشقی بود، با رضا تو قیافه بودم. اما تمام روزهای نامزدیمون برام تداعی شد. هر مثالی که می زد رضا یک نمونه اش رو برام انجام داده بود. یا یک مثالش رو تو زندگی خودمون داشتم و به شدت این عشق و رابطه رو می فهمیدم. فصلهای بعد که ناودون چشمهام بی وقفه جاری بود، رضا کنارم بود و من تو آغوشش آروم می گرفتم. بر خلاف فرزانه و حالهای این موقعش.
امروز تموم شد. ۵ روز مونده به سالگرد شهید سیاهکالی.
اگر وضعیت اخیر و حس دِینی که به تیمهای درمانی دارم نبود، سعی می کردم اون روز برم قزوین. مثلا می رفتم و کرونایی هم نبود و فرزانه رو بغل می کردم و یک دل سیر گریه می کردم.
***
دوستم پرسید حست چیه الان؟ یه سری کلمه کنار هم قطار کردم ولی به نظرم، "خسران" حسیه که دارم.
همش تو فکرم. نهارم رو با زار خوردم. ساندویچ خوشمزه درست کردم و دوتایی رفتیم تو حیاط. حرف زدم و زار زدم و لقمه ها رو بخاطر بغض به زور فرو دادم.
از شباهتهامون گفتم. ولی با وجود شباهتها، تفاوتهامون زیاد بود. تفاوتهایی که باعث میشد اون الان شهید سیاهکالی و من رهای زمینیِ زمینیِ زمینی...
دلم گرفته...
یک ماه هم تا سالگرد حاج قاسم مونده...
کلی حرف تو مغزمه.
نمی تونم بنویسم.
- ۹۹/۰۸/۲۹