- ۹۹/۱۰/۲۸
- ۰ نظر
هوالرئوف الرحیم
استوریای اینستا رو میبینم.
یکی نجفه و کنار حرم نشسته سرشیر و نون خورده. میگه از کرونا خبری نیست.
یکی بندرانزلیه و اتفاقا خیلی بهش خوش گذشته و شام رو هم پیتزا تو رستوران خورده.
یکی قمه و تو مهمونی سمنون پزون شرکت کرده.
و تو نزدیک یکساله تو خونه بست نشستی و خلاف بزرگت رفتن تا لواسون تو کوچه پس کوچه های بی تردد تو ایام وسط هفته ست و با درو دیوار خونه های مردم عکس گرفتی.
دیگه خسته شدم.
خسته شدم ازینکه به خوشی های کوچیک و بزرگ زندگی خودمو دلخوش کردم. در حالی که برنامه م این بود که تا قبل از مدرسه رفتن رضوان، تا جون داریم سفر بریم.
رضوان تا ۵ سالگی و مهندس تا ۲ سالگی، راه کمی دارن و من هیچچچچ کاری نشد که بکنم. الکی دور خودم می چرخم و روز و شبمو با هم قاطی پاطی میکنم. ساعت ۱ ظهر صبحانه میدم به بچه ها و ۶ عصر نهار و ۱ شب شام.
مفهوم زندگی برام شده پختن و خوردن پختن و خوردن. شستن و جمع کردن و شستن و جمع کردن. لباس ظرف خونه زندگی بچه ها ...
خیلی خسته م ازین درجا زدن تنهایی، وقتی استوری اینستا و صفهای مسافران قشم و کیش و شمال و ... رو میبینم....
سازمان بهداشت جهانی هم که خوش خبری آورد ۲۰۲۱ سخت تر از ۲۰۲۰ خواهد بود و من تو شروع ۲۰۲۱ بریدم. واقعا بریدم...
دیشب صدتا لباس کردم تن بچه ها و بردمشون محوطه مقبره الشهدا.
یکم دور زدن و دیدیم آش میدن. یه جورایی خواستیم لات بازی در بیاریم رفتیم آش گرفتیم. چقدرم داشتیم رعایت می کردیم که به جاهای کاسه که اقاهه دست زده بود دست نزنیم و ...
رضا و مهندس خوردن و رفتن. مال منم تموم شد. قاشق آخر رضوان بودیم که دیدیم آقاهه سرفه کرد بالا قابلمه ی آش. ماسک نداشت...
زهر شد...کوفت شد، اولین خلافمون تو دوره کرونا...
ما نذری ها رو هم اول داغ می کردیم بعد می خوردیم. چه کاری بود کردیم؟ جالبه که مردمی که تو ایستگاه صلواتی چایی میگرفتن رو مسخره کرده بودیم... بخدا چایی شرف داشت...
حالا منِ بریده آرزو میکنم منم ازین قفس بیرون بیام. اصلا نمی تونم فکر کنم بیخیال باشم و همینجوری برم سفر. از قصه ی آش فهمیدم. هیچ جای دنیا هم مکان نداریم. نمی دونم چه خاکی برای فرق سرم اتخاذ کنم. واقعااااااااااا خسته و داغونم. واقعا حالم بده. انقدر که الان پروپرانول خوردم... خدایا گشایشی ایجاد کن خواهش می کنم...
- ۹۹/۱۰/۲۸