- ۰۰/۰۲/۲۳
- ۰ نظر
هوالرئوف الرحیم
بعد از ظهر بدجور دلم گردش می خواست.
رضوان راضی نمیشد بیاد. میگفت خسته م. شهر موشکی هم داشت.
اون که تموم شد بازم راضی نبود. با غرو ادا لباس پوشید. گفتم بریم بیرون سرویسم میکنه. زدم زیر میز و لباسها رو مرتب کردم و گفتم لازم نکرده.
ولی دلم راضی نشد. دلم گردش می خواست.
پاشدم لباس پوشیدم و کلید ماشین رو برداشتم و رفتم برا خودم گردش.
واقعیتش بهم نچسبید. زود هم برگشتم.
رضوان منتظر دوستش بود. گفته بودن بره حمام بعد. خیلی صبوری کرد و دوستش نیومد. دوباره رفت و تازه فهمید دارن میپیچوننش.
اومد پیشم با دماغ آویزون.
گفتم دقیقا احساس الان تو مثل احساس بعد از ظهر منه. اگر اومده بودی بیرون هم به من خوش میگذشت هم به تو. گفت چطوری جبرانش کنم؟ گفتم بعضی چیزها جبران نمیشه.
شام خوردیم و قرار شده فردا بچه خوبی باشه تا بریم گردش و امروز جبران بشه.
- ۰۰/۰۲/۲۳