- ۰۰/۰۲/۲۳
- ۱ نظر
هوالرئوف الرحیم
دیشب لباسهای خودم و رضوان رو اتو کردم مرتب کردم و گفتم فردا سه بار صدات میکنم اگر بیدار شدی که میریم اگر بیدار نشدی تنهایی میرم.
تا رفتم بالا سرش، تا گفتم رضوان، چشمهاش رو به آنی باز کرد و لبخند زد و گفت من بیدارم مامان. انگار که خواب نبوده باشه. ولی خواب خواب بود.
بهش آب دعا و کاکائو دادم و لباس پوشیدیم و رفتیم. تکبیر گفتیم تا رسیدیم.
دختر صبورم زیر آفتاب ایستاد و با اینکه گفتم اگر خسته شد میشه بشینه، تمام نماز عید رو باهام سرپا همراهی کرد.
امسال واقعا از خدا دعاهای قنوت رو خواستم. انگار تا به حال نمی دونستم دقیقا چی می خوام ولی این بار می دونستم و عمیقا از خدا خواستم. باشد که نظر عنایتی بهم کنن.
حین خطبه ها فکر می کردم با کیف سنگین چطور ببرم براش جایزه بخرم. یکی از جلومون رد شد رضوان گفت مامان جون. نگاه کردم دیدیمش. خدا رسوندش. بعد از نماز کیف رو دادیم بابا اینها و با ماشین جلو شهروند پیاده مون کردن و رفتیم هر چی دوست داشت رو براش خریدم. با رضا صبح صحبتشو کرده بودیم.
خیلی دلم میخواد طعم شیرین براش درست کنم. از روزه داری. از دین داری.
امیدوارم بشه و بتونیم.
- ۰۰/۰۲/۲۳
عیدتون مبارک...