گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

انقدر من و رضا بیحال و حوصله بودیم که نگو. خودمونو مجبور کردیم بریم گردش. فلاسک و لیوان. نون. پنیر. حلوا ارده. یا علی از تو مدد.

بعد دیروز لباسهای بچه ها خیلی کثیف شده بود تازه هم لباس شسته بودم موندن برای بعدها تا شسته بشن. حالا لباس نداشتن.

هر لباسی که تن رضوان می کردم کوتاه و تنگ بود. کفش ها هم.

بلاخره یه چیزی پیدا کردیم و پوشید. حالا بعد که برگشتیم رفتم سر کمد کفشها. ۶ تا کفش رو شستم و ترو تمیز کردم بره برسه دست نیازمندان. ۶ تا کفشی که مهندس هنوز چیزی نپوشیده بودش. برم چندتا لباس براش بخرم بعد لباسهارو از دور خارج کنم.

وضعی شده. البته که الحمدلله.

 


پی نوشت:

رفتیم گردش. شام خوردیم. بعد من و بچه ها رفتیم پیاده روی. رضا خوابید. یه عالمه بازی کردیم و برگشتیم. خیلی طول کشید. وقتی رسیدیم به رضا، می خندید. میگم چی شده؟ میگه روباهه کفشمو برد.

دیگه قصه داشتیم.

بلاخره با سنگ پرونی به سمت روباهه، مجبورش کرد بره سمت خونه ش و جلو در خونه ش کفششو لت و پاره پیدا کرد. دمپایی صورتیه ی منو کرده بود پاش. هیچی. خاطره ای شد امشب.

 

 

 

 

  • رها مولا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی