- ۰۰/۱۱/۰۴
- ۰ نظر
هوالرئوف الرحیم
برخلاف پیش بینی هام، امروز بهم خوش گذشت.
رضوان کلاس قرآن داشت و مربیش کلی بازیهای مادردختری گذاشته بود و کلی صفا کردیم با هم.
رضا هم ادکلن خریده بود برام و نهارمونم کباب تابه ای خیلی خوشمزه بود و شبم بابا و مامان اومدن و شام پختم و خوردیم و از عصر هم برای مهندس فسقل برنامه بای بای پوشک رو اجرا کردیم ببینیم خدا چی میخواد.
خیلی آماده بود ولی خیلی سر رضوان سختی کشیدم و الان استرس دارم بخاطر آب و آبکشی هاش.
با رضا اوکی نیستم هنوز و اون هم با من.
همش یاد اون جملات سهمگین و وحشتناک که مثل آوار روی سرم خراب کرد می افتم، دلم مچاله میشه و ... کاش زمان به عقب بر می گشت...
انگار به عقب هم بر میگشت فایده ای داشت؟ رضا حرف حرف خودشه و مرغش یه پا داره. مگه کم گفتم نکن. همه چیز رو هواست؟ کم براش سند و مدرک آوردم؟ کار خودشو کرد.
عصبی میشم بهش فکر می کنم. خستم. خیلی خسته.
هوووووف
- ۰۰/۱۱/۰۴