گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

برخلاف پیش بینی هام، امروز بهم خوش گذشت.

رضوان کلاس قرآن داشت و مربیش کلی بازیهای مادردختری گذاشته بود و کلی صفا کردیم با هم.

رضا هم ادکلن خریده بود برام و نهارمونم کباب تابه ای خیلی خوشمزه بود و شبم بابا و مامان اومدن و شام پختم و خوردیم و از عصر هم برای مهندس فسقل برنامه بای بای پوشک رو اجرا کردیم ببینیم خدا چی میخواد.

خیلی آماده بود ولی خیلی سر رضوان سختی کشیدم و الان استرس دارم بخاطر آب و آبکشی هاش. 

با رضا اوکی نیستم هنوز و اون هم با من.

همش یاد اون جملات سهمگین و وحشتناک که مثل آوار روی سرم خراب کرد می افتم، دلم مچاله میشه و ... کاش زمان به عقب بر می گشت...

انگار به عقب هم بر میگشت فایده ای داشت؟ رضا حرف حرف خودشه و مرغش یه پا داره. مگه کم گفتم نکن. همه چیز رو هواست؟ کم براش سند و مدرک آوردم؟ کار خودشو کرد.

عصبی میشم بهش فکر می کنم. خستم. خیلی خسته.

 

 

هوووووف

 

  • رها مولا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی