- ۰۰/۱۱/۰۸
- ۰ نظر
هوالرئوف الرحیم
مرگ
سرنوشت بدون تغییر و بسیار نزدیک.
دستم خالیه خدا.
پرش کن لطفا.
"جهان با من برقص" رو دیدم. خیلی تفاوتی تو حالم به نسبت رواق گوش دادن نداشت. ولی یاد اون روزها افتادم که چقدر پرتلاش تر بودم برا خوشگل زندگی کردن.
الان درگیر از پوشک گرفتن مهندسم. گرفتااار که نمیشه گفت. چون گرفتار وضعی بود که سر رضوان داشتم. لگن سبد شلنگ بشور بساب... ولی الان هر روز یه مانور دارم.
دیشب من و رضا حین فیلم دیدن تخمه میخوردیم اینم میومد از دست ما کش می رفت. دیشب میل به غذا نداشت. امروز بداخلاق بود. تا اینکه کاشف به عمل اومد یبوسته. چقدر مصیبت کشیدیم تا بلاخره یکم از مشکلش حل بشه.
همههههههه ش تخمه با پوست بود گنده گنده. بمیرم بچم زجر کشید تا آروم شد. دیگه ۸ و ۹ شب بهتر شد. قصه هنوز سرجاشه. اصل ماجرا حل شد ولی الهی شکر.
هنوز نمیگه و خطا داره اگر سر ساعت نبریمش. ولی آروم نمیگگیریم.
اها.
رضا اومده میگه لوبیا درست کن فردا بریم بگردیم. اونم کِی؟ وقتی من از زور خستگی ولو شده بودم. گفتم چرا همش باید یه کاری کنم که بشه رفت بیرون. بعدم با این وضع این بچه نمیشه بیام. کجا اونم برف بازی.
شاید فردا خستگیم در رفت از خر شیطون پایین اومدم. فقط بخاطر بچه ها. پوشکش کنم مثلا. استثنائاً.
خستم
به مرگ فکر می کنم
و بعد از خودم
- ۰۰/۱۱/۰۸