- ۰۰/۱۲/۲۲
- ۰ نظر
هوالرئوف الرحیم
خوووووووب من اومدمممم با یه عاااااالمه حس و حال بد.
😁😁😁😁
از صبح تتمه ی کارهای عید رو انجام دادم. برشتوک و دستشویی حمام و در و عصر هم شیرینی نخودچی. این وسط کلاس انلاین رضوانم بود. خیلی حال خوبی داشتم و حسابی داشتم کیف می کردم. از تک تک کارهام. حتی دونه دونه قالب زدن شیرینی نخودچی ها و دونه دونه پسته گذاشتن هام، که برای خیلی ها حوصله سر بر هست.
کارهام که تموم شد شب تیپ زدیم رفتیم خونه مامان رضا، توی راه داشتم می گفتم که چقدر ناراحتم بخاطر سفر نرفتن و چقدر حرصم میگیره باید مسافرت نرم و از خانواده ی شوهر پذیرایی کنم. رضا گفت من کارمند کوچولوئم و همینه. گفتم تمام مجردیم با حقوق معلمی ایران رو گشتیم.
رسیدیم و رفتیم تو و عادی می گذشت تا اینکه مامانش گفت فردا شب عازم سفره با یکی از داداشای رضا که معلمه. گفتیم برادر بزرگه چی؟ گفتن میخوایم بریم اوضاع رو ببینیم اگه خوب بود بگیم بیاد.
رضا گفت مام میایم مامانش پیچوند. منم اصرار کردم که نه. مامان گفتن میخوان برن ببینن چطوره و بعد بگن.
ازون طرف هم تعریف کردن که خونه اون یکی پسرشون رفتن که تازه کروناش خوب شده. و اونها هم برنامه مشهد دارن.( ما چند بار بهشون گفته بودیم بیان با هم بریم بیرون، نیومدن)
تو ماشین هم رضوان گفت که مامان جون بابا جون برنامه سفر دارن. دیشب من خونه شون بودم مامانم با ریحانه اومدن در این رابطه حرف بزنن ریحانه داد و بیداد که الان وقت این حرفها نیست.
احساس علاقه ی شدیدی که نسبت بهم وجود داره، داره دیوانه م می کنه.
من دوست نداشتنی ام.
من دوست نداشتنی ام.
من ...
- ۰۰/۱۲/۲۲