- ۰۱/۰۵/۱۱
- ۰ نظر
هوالرئوف الرحیم
وقتی جواب آزمایش رو دیدم، لبخند زدم. به خودم گفتم با لبخند میخوام باهاش مواجه بشم. همه چیز درست میشه. ولی ته دلم، ترس تو وجودم شعله کشیده بود.
رضا بغلم کرد. هی خوند هی بالا رفت هی پایین اومد. اگر من خودم رو می انداختم، رضا ده برابر بدتر میشد.
نشستم به بافتنی. به بچه ها فکر کردم. وقتی نگاهشون می کردم بغضم می گرفت.
"اگر از نوعی باشه که نمونم، رضوان تو کلاس اول، معلوم نیست چی براش پیش بیاد."
فکرها می رفتن و می اومدن. جلوی رضا و بچه ها نمی خواستم وا بدم.
رضا به بابا قصه رو گفت. بابا متوجه نشد. چون کلا بهش قضیه رو نگفته بودم.
به رضا گفتم به هیچ کس هیچی نگو.
رو تخت بافتنی میبافتم. رضا اومد کنارم نشست با گوشیش ور رفتن.
گفتم رضا "فقط یه چیز. بچه هام. حواست بهشون باشه."
چشمهاش سرخ شد.
گفتم بچم کلاس اول بود..
بغلم کرد و تو بغل هم یکم گریه کردیم. بعد بچه ها اومدن. گفتیم و خندیدیم. بعد رفتم بخوابم. لپهام گر گرفته بود. بلند میشدم سرم گیج می رفت. به خودم گفتم جمعش کن بابا هنوز چیزی نشده که.
رفتم حمام. دوش گرفتم و اومدم بیرون. رضا خواست که بخوابه.
سیل بارون بند اومده بود. حیاط رو ردیف کردم و رفتم نشستم تا کیفه رو تموم کنم.
فکر فکر فکر.
گریه نکردم دیگه.
توکل کردم.
برای گریه، وعده ی هیئت شب رو به خودم دادم.
شب رفتم هیئت. فکر می کردم کلی زار بزنم برای خودم. ولی روم نشد. واقعا وقتی یاد مصائب اباعبدالله می افتادم، مخصوصا که تو مراسم مادرجان هم حضور داشتن، رو نمیشد برا خودم گریه کنم.
آخر مراسم برای مریضها دعا کردن. برای خودم حمد شفا خوندم.
تنهایی بلند کردن این بار خیلی سخته.
خواستم ازشون اگر شفا یافتنیم شفا بدن. اگر قرار کل پروسه رو طی کنم، صبر بدن.
اومدیم خونه. خیلی اتفاقی گروه خوشنویسها رو باز کردم...
سارا مرده بود.
اعلامیه ی "سارا" اولش شکه م کرد. بعد به اتفاقات میونمون که فکر کردم...
پاشدم براش نماز لیله الدفن خوندم. سوره "یس" خوندم. چتهامونو ورق زدم. زار زدم. زار زدم. زار زدم و اشکم خشک نشد.
باهاش کلی حرف زدم.
خواستم بیاد بگه چه خبر؟
نوبت من کی میرسه؟
و وقتی به اون بدن نحیف با اون بیماری طولانی و ویرانگر فکر می کنم...
هوففف
فقطططططط نگران بچه هام و بابامم.
خدایا میشه شفای خیر بهم بدی.
سلامتیم رو دوباره بهم بدی؟
من هیچییییییم نبود. یهو این وسط این چی بود گریبانگیر من شد؟
- ۰۱/۰۵/۱۱