- ۰۱/۰۵/۱۲
- ۰ نظر
هوالرئوف الرحیم
تا اینجا خانواده ی رضا و مامانم در جریان قرار گرفتن.
دیروز دکتر بودیم و دکترم سریع ارجاع داد برای عمل.
مامان رضا گریه و زاری و غصه ی فراوان.
"کی عروسهامو چشم زده"
یا وقتی جاریم به شوخی و خنده گفت: "عیب نداره دوتا عروس جدید میاری." چنان برخورد تندی باهاش کرد که قند تو دلم آب شد.
" حرفهای چرت و پرت"
مامانم ولی خیلی عادی برخورد کرد. می دونستم. ولی بابا نباید اسم ک ن س ر رو بشنوه. اسمش ترسناکه.
ازونجایی که جواب آزمایش و پاتولوژیمون که یک جا دادیم مو به مو عین همه، نگران شدیم نکنه نامردی کردن.
حالا تو فکرم یه دکتر دیگه برم.
واقعا من شرایط عمل رو ندارم.
خود عمل یک شبه تموم میشه اون سخت نیست. مرحله ی بعد ید تراپی سخته. بچه هامو یک ماه نباید ببینم. نباید نزدیکم بشن.
رضوان کلاس اولی. چطور ممکنه؟
دیشب تو هیئت بعد مراسم نشستم.
پا نشدم.
گفتم بیاین و من رو شفا بدید کلا کار به ید تراپی نرسه. به عمل نرسه. با این وضع اقتصادی...
خیلی نشستم. مسجد خالی شد. بعدش پاشدم.
اصلا دلم نمی اومد بیام بیرون، حس امنیت و آرامش فراوون داشتم؛ با اینکه بخاطر دل بچه ها با خستگی زیاد، تنهایی برده بودمشون.
حسم ته ته تهش خوبه. همش یاد بدنیا اومدن مهندس می افتم.
اونجوری بچمو بهم بخشیدن. اونجوری انقدر قشنگ به همه جای کار فکر کردن. چیدن. شیک. تمیز. مرتب.
امیدوارم برنامه ی منم همینطور بشه.
شیک، تمیز و مرتب.
من که کلا از بن شفا خواستم. ولی اگر قسمت به عمل و بقیه ی مسائله، خودشون برام بچینن.
از همههههه مهمتر، رضوان آسیب نبینه.
- ۰۱/۰۵/۱۲