گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

الان دقیقا پشت در پذیرش "مسلخ عشق"(؟!؟!) هستم.

ته این قصه خوب خواهد بود. 

این ترکیب برای این انتخاب شده.

 

دیروز، در پریشان ترین حال ممکن. بچه ها در رو مغز ترین حال ممکن. یه سره گریه. غذا نخوردن. تمرد. اعصاب له کردن. هرکار بدی که هرگز انجام نمیدن رو دیروز تا اوجش انجام دادن. نفری یه کتک هم خوردن و با خیال راحت و بعد از حسابی چلوندنشون از عشق، خوابیدن.

 

امروز تو مدتی که منتظر رضا بودم تا به مترو برسه، جلوی پله راه می رفتم و هرکی رد شد بررسی م کرد که کی هستم. با چادر. و روسری و ساق دست زرد جیغ.

و من در فکر رعایت نکات ایمنی برگشت بودم.

داخل مترو که خلوت بود و می شد حرکات ماری شکلش رو دنبال کرد، به آدمهای نشسته نگاه کردم. زن و مرد. پیر و جوان.

برای کسی مثل من، آزادانه و امن ایستادن با چادر وسط مترو بین اونهمه آدم بدون ترس از انتقال تشعشعاتت به دیگران و آلوده و بیمار کردنشون، ترجمه ی "زن؛ زندگی؛ آزادی" بود.

فورا شکر کردم. چشمهام هم اشکی شد. 

و تا بیمارستان شکرگزاری رو ادامه دادم.

 

وارد بیمارستان شدیم. سریع به داروخانه اومدیم. ملافه یکبار مصرف نداشت. قبل از رفتن به طبقه ی هسته ای، فرموده ی امام رضا برای آغاز هر کار رو گفتیم:

" بسم الرحمن الرحیم. الهم سَلِّم و تَمِّم"

و الان کارهای پذیرش انجام شده و باید بهم اعلام کنن که برم.

 

یکمی دکتر داره بخاطر بچه ها دودوتا چهارتا میکنه که ببینه میتونه یه روز بیشتر نگهم داره تا تشعشعات بیشتری دفع کنم و بعد برم.

 

 

 


پی نوشت:

نگرانی ندارم

چون مادر جانم خانم حضرت زهرا رو دارم.

نگرانی ندارم

چون امام رضا جانم رو دارم

نگرانی ندارم

چون امام جواد جانم رو دارم.

 

  • رها مولا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی