گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

صبح رضا گفت رضوان تب داره و نره. گفتم نره نداریم ببرش دکتر. گفت ۳۷ درجه ست. گفتم برو بابا.

خودش هم میگفت خوابم میاد نمی رم.

گفتم جمعش کن بابااااااااا.

رفتم و حاضرش کردم.

گفت یعنی دیگه میتونی برگردی؟ گفتم اره.

به روی خودشون نمی آوردن، ولی بهشون سخت گذشته بود. همینکه من حاضرش کردم، آرامش گرفت. گفت میشه بغلت کرد؟ گفتم هنوز نه. هفته ی دیگه که کلاس قرآن داشتی وقتشه.

گفت چیزی نیست. زود میاد روزش.

سرحال رفت مدرسه.

بابا هم صبح رسید.

دوباره روزهای خوب رسیدن.

بعد از راهی کردن رضوان و صحبت با بابا، اومدم پایین و شروع کردم به بشور و بساب.

تمام لباسهامو ریختم تو کیسه.

چادرنماز. ملحفه. روسری و بلوز و شلواری که باهاش از بیمارستان اومده بودم و بیمارستان رفته بودم و حوله ی دست رو شستم.

بعد یه دور با پودر. یه دور با اسید و دامستوس حمام و دستشویی رو شستم.

ظرفها رو هم شستم و پودر و آب حسابی سینک و شیرو شستم.

وسایل رو بردم و جا بجایی هارو انجام دادم. سوئیت آماده ی تحویل شد.

بارون زد. رعد و برق های ترسناک. لذت بردم. ساعت ۱۰ و نیم فسقل بیدار شد. من رو وسط خونه دید. گفت خوب شدی؟ دیگه مریض نیستی؟ گفتم اره. گفت پس برام صبحانه ی کیکی درست کن. خندم گرفت.

رفتم آشپزخونه. تو ذهنم این تیتر گذشت. "آشپزخونه رو به تصرف خودم در آوردم."

شستم و روفتم و سابیدم. خدا سایه ی هیچ زنی رو از هیچ زندگی ای کم نکنه. آشپزخونه ی نازنینمو به شکل اولش در آوردم. خیلی طول کشید.

فسقل رو بردم یه دوش گرفت. لباس مرتب پوشید. بعد با هم رفتیم صبحانه پنکک درست کردیم. صورتی. با قهوه خوردم. واقعیت بهم نچسبید. انقدر کثیف و خیس و پریشون بودم. فقط سیر شدیم. خیلی سیر شدیم.

بعد فسقل رفت سراغ خونه سازی. سراغ بازی. تو خونه ی خودش. پیش مامانش.

منم یه عالم اصلاح و ابروم طول کشید. کلی وضعم خراب بود. بعدم رفتم دوش گرفتم. کیسه کشیدم اساسی. اومدم بیرون و لباس همرنگ فسقل پوشیدم. صورتی طوسی. رضوان اومد. جلو در پرسید مامانم کجاست؟ اتاقشو تحویل داد؟ 

برام این جملات با ارزش بود. 

انگار تازه ارزشمند بودن براش رو می فهمیدم. خوشحال بودم که واکنش داره. خوشحال بودم بی تفاوت نیست. خوشحال بودم که تو زندگیش نقشی دارم. نقشی مثبت. برای شاد بودن.

اومد پایین. بردمش دوش گرفت. لباس همرنگ پوشیدیم. من رفتم سر نماز، اون دوتا با هم مشغول بازی شدن. 

از خواب داشتم دیوانه می شدم. بچه ها دلشون بازی می خواست. واقعا توان نداشتم. نشستن به نقاشی کشیدن. رضوان نقاشی ها و مشق هاش رو بهم نشون داد. 

خدای من. آ. ب . آب. بچم باسواد شده. و چه با نظم. و چه خوش خط.

ریحانه عصر برام تعریف کرد که "کاردستی با برگ"ش، هم از اول تو ذهنش ساختار داشته و فقط ریحانه براش چسب زده و ۱۰۰٪ از ایده تا اجرا با خودش بوده.

یه روز هم جاریم که معلم هست گفت:

"رضوان به مداد مثلثی نیاز نداره. اون داره کاردستی رو سر کلاس آنلاین به تنهایی می سازه."

خیلی تمیز و مرتب بود. واقعا فکر کردم ریحانه کمکش کرده. نکرده بود.

دور مشقهاش هم نقاشی می کشه. نقاشی های داستان دار. ویژه.

یه مقدار تاثیرات گروه همسالان رو دارم تو نقاشی هاش میبینم. کپی کاری ها. از رو برداری ها. ولی مدام بهش تاکید می کنم که رگ اصلی نقاشیش رو از دست نده. هرچی میخواد بکشه رو بکشه، ولی امضاش رو از دست نده. پیچیدگی های خاص رضوان. ریزه نگاری ها. جزئیات. 

بعد از زور لرز، رفتم کمی دراز کشیدم. فسقل هم رفت یکم خوابید. بعد با رضوان ساعت ۵ رفتیم نهار خوردیم. سر میل. کامل.

ظرفهارو شستم. مال خودم رو با دست و اول. با آب فراوان. برای بقیه رو با اسکاچ و اومدم پایین. نهار رو مامانم زحمت کشیده بودن.

رفتم پایین و نماز خوندم و فسقل هم بیدار شد و رضا هم اومد. لباس پوشیدیم رفتیم هم خرید کنیم هم یه قدم بزنیم با هم.

بچه ها تیپ با روسری انتخاب کردن.

خیلی خوشتیپ همگی رفتیم بیرون. 

فسقل شلوار دمپایی که تازگی دوختم با کتونی و تیشرت آستین بلند و ژاکت و روسری خیلی خوش تیپ.

رضوان شلوار لوله تفنگی و روسری و پانچویی که تازه بافتم و کفش سبک آل استار. 

رضا کلی صدقه گذاشت.

رفتیم بیرون.

اگر یک سال پیش بود، کلی مردم قربون صدقه شون می رفتن، ولی حتی یک نفر با عشق و محبت نگاهشون نکرد. همه با نفرت. طوری که رضوان فهمید. و ابراز کرد

"مامان چرا اینطوری نگاهمون می کنن؟"

گفتم:

"مامان ازین به بعد اینطوریه. اگر حجاب رو انتخاب می کنی، باید براش بجنگی. برات مهم نباشه چطوری نگاهت می کنن. کار خودت رو بکنی."

گفت: رمن انتخابم رو کردم."

گفتم: "اوووووووووووه کو تا انتخابتتتتتت."

 

 

رفتیم شهروند و خوراکی خریدم و تو پارک خوردن و پارچه برای شلوار رضوان هم خریدیم و برگشتیم.

 

 

 

فردا، جلسه ی اولیا مربیان هست. حضور اجباری. به رضوان گفتم برام لاک و رژ و روسری و مانتو انتخاب کن. اومد رو کشوی لوازم آرایشم چسب زد. که ممنوع.

گفتم "اااا چطوووور. مامانای دوستات خوشتیپ بیان من بد تیپ بیام. با چادر. "

الا و بلا  من خوشم نمیاد تو اونجوری بیای. 

مانتوی مهمونی برام انتخاب کرد.

من حالا تو فکر تیپ اسپرت بودم. شلوار و کتونی سفید. مثلا.

دیگه چه کنم. دختر است دیگر.

 

 

 

یه قصه ی دیگه ای هم پیش اومد.

من دیروز ارتباطم رو با عالَم، جز مامانم، قطع کردم. بچه ها و رضا و همه.

رضا امروز عذرخواهی کرد و نپذیرفتم. 

بهش گفتم دوباره رفوزه شدی.

وقتی برگشت خونه هم خیلی سعی کرد ماست مالی کنه بی توجهی کردنهاش رو. ولی دیگه چیزی عوض نمیشه. زمانی که به توجهش نیاز داشتم، دریافت نکردم و این یک زخم شد روی زخمهای قبلی.

 

 

 

 

 

یه نکته بگم که اون قرنطینه که باید:

  • در ظرف یکبار مصرف غذا می خوردم و
  • بعد از حمام و دستشویی فقط با آب فراوون محیط رو آبکشی می کردم،
  • لباسهام رو جدا میشستم، 
  • فاصله ی یک متر با همه میداشتم، 
  • و ...

یک هفته اول خیلی مهم بود. بقیه ش یه جور احتیاطه. 

 

 

الانم من تو اتاق خودمون تنها میخوابم و رضا تو پذیرایی.

بچه ها رو هم می تونم لمس کنم فقط ناحیه ی گلوم نباید باهاشون تماس طولانی داشته باشه. یک گذر کوتاه مهم نیست. کلاً قد م رو همقدشون نمی کنم. همش نگاه بالا به پایین. به بقیه هم نمی چسبم. تا هفته ی بعد انشاالله. دوزی که دریافت کردم کم بود و الحمدلله خوب هم دفع شده.

 

همینا

 

  • رها مولا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی