گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

چه خاکی بود که به سرمون شد؟!؟!؟

 

 

 

 

 

 

مرد ترین بودی در زمانه ی نامردی ها...

هوالرئوف الرحیم

بچه ها مریض بودن. خودمم لباس خوب نداشتم، تصمیم گرفتم عروسی نرم. رضا اصرار پشت اصرار که "نه با هم بریم". "می خوایم بشینیم بخوریم و کاری نداریم و..." و ما گوش دراز شدیم رفتیم و به جرات می تونم بگم بددددددترین عروسی زندگیم رو رفتم. 

اسم باشگاه تشریفاتی رو یدک می کشید اما از گنددددددد بودنش هرچی بگم کم گفتم.

 

دستشوییش. مدل پذیرایی و شام دادنشون؛ افتضاحات تالار بود. مابقی رفتارها و جا نبودن و ... هم گندکاری های میزبان، که خاطرات بسیار بدی رو برام رقم زد.

باز خوبه آخرش چهارتا تیکه غذا برای رضوان آوردن. وگرنه که واقعا گرسنه بر می گشتیم خونه.

خیلی بد بود. خیلی بد بود. خیلیییییی بد.

 

 

 

 

حالا فردا مهمونی فامیل منم هست و باز بی رغبتم برای رفتنش و فقط خدا به خیر بگذرونه انشاالله.

هوالرئوف الرحیم

بعد از مدتهااااا، صبحانه ی دلچسبمو با لذت و کمی سختی (بخاطر فرو رفتن نون داخل حفره ی پانسمان شده ی دندونم) می خوردم که یهو حس کردم چیزی مثل استخون داخل لقمه م هست. کمی که نونها رو با زبون این طرف و اون طرف کردم، واقعیت تلخ "شکستن دندان پانسمان دار" به جانم نشست و شیرینی صبحانه ی دلچسبم، به تلخی بدل شد.

تمام روز رو بدون غذا سپری کردم و همون طوری باشگاه رفتم. شیر گرم و بیسکوییت می خوردم که بیسکوییتها اینطوری آب می شدن و جویدن نمی خواستن. می خوردم که فقط نمیرم.

صبح رضا سر کار نرفت.

دوتایی عشقولانه رفتیم دکتر و یه دکتر دیگه دندون شکسته و لق شده رو کشید و عصب طوووولانیش رو هم کشید بیرون و دوباره پانسمان کرد که بتونم تا 9 روز دیگه دووم بیارم.

هوووووف.

الکی الکی خودمو بدبخت کردم...

فقط یه "ته دیگ" نمی تونستم بخورم. حالا دیگه هیچی نمی تونم بخورم.😩

 

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف ال حسم

نه من تو زندگی اونام و خبر دارم چی بینشون می گذره، نه اونا تو زندگی منن بدونن من چه آدمیم. 

فقط امروز که جیم بعد از دیدن سرسنگینی شین به ز در مورد شین گفت:" باز این سوسه اومده؟" شین به من اشاره کرد و بحث جمع شد.

یاد دو سه سال پیش افتادم که اگر از سه فرسخی جیم رد می شدم یا اگر اون با من حرف می زد، شین چه حالی می شد.

به نظرم طبیعی اومد وقتی با اونهمه انرژی مثبت و علاقه شروع به کار کنم، اون نتیجه ی افتضاح؛ جواب کارم بشه. 

به رضا گفتم.

گفت: " وقتی می بینی حساسه خب حساسیتشو انگولک نکن."

حرفش اصلا خردمندانه نبود. من چیکار جیم دارم اصلا؟!؟!؟! ولی یک مرگی این وسط هست و معلومم هست مرگی هست. آن چیست، الله اعلم.

نه من تو زندگی اونام و خبر دارم چی بینشون می گذره. نه اونا تو زندگی منن بدونن من چه آدمیم.

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

الان اینجوری شدم که از چهار پنج روز قبل از هر دیدار و مهمونی؛ دارم با خودم هی بایدها و نبایدهام رو مرور می کنم.

پنج شنبه عروسی فامیل رضا و جمعه مهمونی فامیل خودمون. 

صمیمی اما در سکوت کامل.

 

 

 

 

اگر بشه ملکه ذهنم چی میشه!!!

هوالرئوف الرحیم

باشگاه خوب نبود.

مربی چون بند کفشم رو وسط حلقه بستم، فرستادم ردیف های عقب تر و من به کل حالم خراب شد و دیگه حوصله ی تمرکز و اجرا نداشتم.

شب که بر می گشتم گفتم کاش استخر زودتر باز بشه بجای ایروبیک برم شنا. 

آرامش آب. سکوت استخر. حس خوب شنا کردن و هیکل خوب بعد از یه دوره شنا. مجبور به ارتباط برقرار کردن نبودن. 

هووووممممم....

 

 

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

چند شبه فسقل بیچاره م میکنه برای خواب. اون وسطا یه شب خوب می خوابه و یادم میره و باز از اول.

امروز هم رضوان از اعماق وجودش برای هرچیزی جیغ می زد و گریه می کرد و انقدر خودم داد زده بودم، داشتم منفجر می شدم.

داخل گوشهام دوتا بادکنک گنده تصور می کنم بعلاوه ی سر درد و به شدت تحریک پذیر بودن. حتی یه بار رضوان از پشت بغلم کرد که بوسم کنه، به شدت عصبی شدم.

در اتاقو قفل کردم. در رختکن رو هم. در حمام رو هم. و زیر دوش فقط به صدای آب گوش دادم. گردنم و بین موهامو ماساژ دادم و ترس از خاموش شدن آبگرمکن، فرستادم بیرون. بهتر شدم واقعا. ولی غصه م گرفته بود حالا که برم باشگاه با صدای آهنگ بلند و تند، چیکار کنم کجا فرار کنم. 

واقعا برای پیلاتس دلم تنگه. من به اندازه ی کافی هیجان دارم و به یک ساعت آرامش نیازمندم که ریفرش بشم و برگردم. پیلاتس من افسرده و داغون رو سر رضوان به حال عالی برگردوند. هم دردهام رو درمان کرد. هم حس خوب علاقه به خود. مخصوصا که به شدت به هیکلمم رسید. 

خلاصه که شب و روزهای سختی رو دارم تجربه می کنم. 

 

 

 

 

مامان میگن شاید دندونه.

گفتم الهی که دندون باشه خلاص بشم بلاخره.

هوالرئوف الرحیم

آقا دو جلسه ی اول باشگاه 10 نفری تو کلاس بودن و برای من خوشایند بود. مابقی بخاطر آلودگی هوا نیومده بودن.

با ما دعوا که چرا اومدین. الکی هم هی جو داد:

"کی حالش بده؟ کی ریه ش می سوزه و..."

الکی کلاسو هم زود تموم کرد و من که تازه کار بودمو بخاطر تازه کاری کم آورده بودم رو هم بسته بودن به آلودگی هوا.

هیچی.

این جلسه هم سر گروه کلاس که تمام مدت کلاس داشت حرف می زد و هیکلشم اصلا براش مهم نبود آخر کلاس به بچه ها گفت روزهای آلودگی هوا تو گروه میگیم و نمیایم.

پرسیدم: اون وقت از تعداد جلسه مون کم میشه؟ گفت اره. گفتم من مخالفم و اونم چشم ابرو برام نازک کرد که: "خب تو بیا".

پول بدم وقت بذارم که کلاس تشکیل نشه. انقدر مسخره.

من تو آلودگی ای قرار نمیگیرم. سر کوچه باشگاهه خونه هم تو محدوده ی تقریبا سالمی هست. اصلا قبول ندارم حرفشون رو.

خلاصه که دردسر جدید شدن اینا واسه ما.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

مشورت با دکتر خانواده مسیری رو پیش پام گذاشت که منتهی می شد به عصب کشی. گفت از همون دو سال پیش باید این کارو می کردی.

دیگه بلاخره تصمیم گرفتم و با اینکه برنامه های خانواده خیلی ردیف نبود رفتم و مقدماتش رو انجام دادم و روز 9 ماهگی فسقل وقت اصلیمه. انجامش بدم رها شم از این برق گرفتگی های بناگاه وسط غذا. رها شم از این لذت نبردن از غذا. رها شم از دور از ته دیگ. 😉

 

 

 

 

ولی جلسه اول این هم به شدت اضطراب و خجالت رو تجربه کردم.

چم شده من؟!؟!

هوالرئوف الرحیم

بعد از بیش از یک یا دو سال دوباره مهمونی دادم.

افتضاح کلمه ی کمیه برای اون رخداد.

فقط بخاطر اینکه پشتم باد خورده. اگر مثل قبل پیش می رفتم الان تو اوج بودم.

حالا الانم عیبی نداره. تلاشم رو می کنم.

دارم خودمو برای تولد دخترا گرم می کنم.

خدایا

پروردگارا

من رو به فراموشی مثبت، بی خیالی و آرامش، هدایت بفرما.

 

 

 

 

آمین یا رب العالمین.