گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

اگه منو بشناسید حتما تعجب خواهید کرد که وقتی می خوام وارد محیط جدید بشم، چقدر اضطراب منو فرا میگیره.

حتی با همین فرمون جدید  "به هیچ کس نزدیک نشو. با هیچ کس حرف نزن".

در صورتی که  مسئله ی "قضاوت کردن" دیگران رو تا حد زیادی تونستم برای خودم فاقد اهمیت کنم. 

اول دی بلاخره طلسم شکسته شد و رشته ی ایروبیک رو برخلاف میل باطنیم انتخاب کردم. رشته ای که تو نوجونی و ابتدای جوانی به شدت بهش علاقه مند بودم و توش هم موفق بودم. ولی پیلاتس با اون مربی (که از باشگاهمون رفت)، چنان تو دلم جا باز کرده بود که این 7 ماهی که بعد از بدنیا اومدن فسقل می شد ورزش حرفه ای رو دوباره شروع کنم، نتونستم چیز دیگه رو جایگزین کنم. یعنی حاضر شدم ورزش نکنم ولی سر کلاس یه مربی دیگه ی پیلاتس نرم. و یا رشته ی دیگه ای رو انتخاب نکنم.

بعد یک شب که از جلوی باشگاه رد می شدیم یه حسی من رو کشوند داخل و لیست کلاسها رو گرفتم و دیدم حسن ایروبیک تعداد ساعتهای زیادیه که تو کل روز داره. و این کلاسی که بلاخره انتخاب شد، تو ساعتیه که رضا هم از سر کار برگشته. این خیلی بهم حس خوبی میده و خیالمو راحت می کنه.

 

خلاصه که اینگونه بود که در اول دی با یه عالمه اضطراب و خجالت!!!!!؟!؟؟؟ کلاسم رو شروع کردم. هووووووممممم یواش یواش دوباره دارم باهاش ارتباط برقرار می کنم. البته که کلاس شلوغ دوست ندارم و اینجا خیلی شلوغه و همه شون هم دوست دارن که شلوغ باشه. 

فعلا بریم ببینیم چی پیش میاد.

یه پست دیگه باز مینویسم....

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

می خندم.

حرف معمولی حال و احوال می کنم اما حرف نمی زنم.

بحث نمی کنم.

توضیح نمی دم.

تشریح نمی کنم.

و

بسیاااااااار راحتم.

خوش می رم و خوش بر می گردم. 

این اتفاق جدیدم است.

باید بنویسم و هر از گاهی مرور کنم که بسیار راهگشاست.

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

سه سال پیش چنین شبی اصفهان بودیم.

تو اون هتل کوچولوی کم ستاره ی جمع و جور.

و له و خسته و داغان حتی نای تلویزیون دیدن نداشتیم و همون سر شب خوابیدیم.

رضوان چند ماهه بود. هشت ماهه دقیقا. و شب در به در دنبال سرلاک موز هم براش گشته بودیم.

امشب خونه مامان بودیم و خوش گذشت. زود کاسه کوزه رو جمع کردیم. رضا بخاطر سرکار. مامان اینها بخاطر سفر.

راستی، فالم رو برای کار جدیدم گرفتم. گفت آخرش پشیمون می شم. ولی فعلا دلم می خواد پیش برم. اگر وقت کنم البته. [آیکون له و داغون و سرشلوغ].

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

ااگر بخوام بگم چقدر اتفاقای جورواجور افتاده این چند وقت، انگشتم از کار می افته. ولی اتفاق امشب دیگه مصمم کرد بیام بنویسم.

خانه ی ما برام این پیام رو داشت که :

"اگر دخل و خرج با هم نمی خونه، دخل رو باید بزرگتر کنی."

ایده ای که مدتها بود باهاش عشق بازی کرده بودم رو یک شب تا صبح چکش کاری کردم و صبح به عنوان سرمایه گذار به سمع و نظر رضا رسوندم و بدون تشویق بهم گفت:

"باشه؛ شروع کن ببینیم چه کاره ای."

این قصه از روز چهارشنبه 13 آذر شروع شد و من با وجود بچه ها، افتان و خیزان پیش رفتم و ساختم و ساختم و ساختم و بسیار لذت بردم و بسیار یاد گرفتم و حالا که به دم دم های نیمه ی اول رسیدیم... واسه پکیج اون اتفاق افتاد و واسه خونه هم این زنگ زد و خلاصه گره گنده افتاد تو کار...

 

غرهای ناجوانمردانه ی این انتها رو بعدا یعنی دو شب بعدش پاک کردم و این بخش اضافه شد:


بعدا نوشت:

بعد از غرهای زشتم به خدا یه فکری به ذهنم رسید.

اینکه این خرج قرار بود باشه. و از اون طرف اون سود هم قرار بود از طرف رضا وارد زندگی بشه. اگر این سود نبود این خرج باید از یومیه مون اتفاق می افتاد. و بلاخره خدا خداییش رو می کنه. و تو تنگنا قرارمون نمیده.

خدایا من همونیم که به من حیث لا یحتسبت با رگ و پی م ایمان دارم.

فقط در لحظه گول جو، آن عزیز رو خوردم. بخاطر حرفهام متاسفم و ازت عذرخواهی می کنم.

خدای بخشنده و مهربانم، سود زیاد و لذت بردن و کیف کردن با این سود و این کاسبی رو ازت طلب می کنم.

با اینهمه سختی دارم کار می کنم که کیف پولم رو ببرم. لطفا موجباتش رو فراهم کن. چه پولی چه کیفی. چه موقعیتی و ...

 

هوالرئوف الرحیم

امشب بنزین سهمیه بندی و گرون شد.

رضا گفت: "رشت مشت کنسله. هر چی بنزین داریم باید برم سرکار."

آتی گفت: "گند دماغ! ولی عاشقتم". و با چندتا بوس سعی کرد زهر حرفش رو بگیره.

جلال ادامو در آورد به حالت یه وحشی.

رضا واقعیت رو نگفت.

خاطرات جعفری جلوی چشمم اومد.

خانم انتشاری هی به مادری کردنم گیر داد.

جمله ی"کیو برای خودت نگه داشتی!؟!؟" هی به یادم اومد.

هوا به شدت آلوده ست و گردش رفتن مثل رفتن به یه گونی دود هست.

پول نریختن. وضع مالی به شدت خرابه. 

و در نهایت تو تخت یه فس زار زدم. یکم چرت زدم و فسقلک که بیدار شد باز فکر و فکر و فکر. حداقل که بغض خفه کننده ی سر شب رو ندارم.

شب عیدیم بد شبی شد. مخصوصا با اولین موضوع این پست.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

امشب داشتم با ریحانه در مورد حرفی که اون فرد زد، با هم صحبت می کردیم.

ریحانه اعتقاد داره من برای خوب شدن حال خودمم که شده یه دور دیگه برم پیش طیبی که روانشناسه. من گفتم همون یکبار کفایت کرد و همه چیز درست شد. 

درسته که چهارسال زجرم دادن. یکسال بایکوتم کردن، ولی الان همگیمون از خر شیطون پایین اومدیم و منم روش جدید دوری و دوستی رو پیش گرفتم. 

دستم رو صادقانه جلوشون نمیگیرم که خط کش کف دستم بکوبن. یا دستم رو جلو نمیارم. یا اگه بیارم مشت شده میارم.

هیچی دیگه... بعدم قضیه ی اون حرف و اون کار رو بهش گفتم و گفت "متاسفم".

باز تاکید می کنم، برای اینکه کسی رو برای خودم نگه دارم، حاضر نیستم هر رفتاری رو باهام انجام بدن و سر فرود بیارم. یا جواب می دم. یا خط می زنم. یا دور میشم. که چی بشه؟!

خیلی روزهای مهمی تو زندگیم داشتم که تنهای تنها و فقط با خدا، ازشون گذشتم. تمام زندگیم هم تلاش کرده بودم آدمها رو برای روز مبادای خودم حفظ کنم.

لبخند پت و پهن به تمام اون روزها و خاطرات و تنهایی ها...

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

ئووووفففففف

دیشب سخت گذشت. با کسره زیر ب دیشب.

حالم واقعا خوب نبود.

امشب نشستم یه فیلم دیگه دیدم و از اولش گذشته بود که رضا هم رسید و دوتایی نشستیم به دیدن و کیف روزگارو کردیم.

خیلی عالی بود.

When we first met بود و یه عالمه پیام اخلاقی برای جفتمون.

با یه انرژی مضاعف، شام رو گرم کردم و با هم در آرامش کامل شام خوردیم و شوخی کردیم و رضا ظرف شست و حالا می رم چای بیارم تو بغل هم بخوریم کیف کنیم.

همین. :)

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

رضا به عااااااالمه فیلم داره. قدیمی، جدید. فیلمبازیه برای خودش. من ولی باهاش همراهی نمی کردم فیلم ببینیم. سلائقمون متفاوته و زمین تا آسمون با هم فرق داریم و من اصلا تحمل فیلمهایی که خوشش میاد رو ندارم.

من فیلمهای رومانتیک و احساسی، مفهومی و خوش ساخت، و انیمیشنهای خاص رو می پسندم. رضا هر چی بکش بکش و مسخره و هندی و جلف. 

مثلا تو قطار من "مغزهای کوچک رنگ زده" و "تنگه ی ابوغریب" و "خجالت نکش" و "هتل ترانسیلوانیا" و "رگ خواب" می دیدم، ایشون فیلم طنز مسخره های ایرانی که اسمشونم زورم میاد حفظ کنم. 

بعد اوایل نامزدیمون من بهش "غرور و تعصب" رو نشون دادم، کلی هم رومانتیک شده بودم، ورداشت چنان زد تو حالم.... :/

هیچی دیگه. اینجوری شد که خیلی حال نکردم باهاش فیلم ببینم و تعداد فیلمی که با هم دیدیم و کیف کردیم خیلی کمه.

حالا چند شبیه میشینیم عصرها با هم فیلم میبینیم. 

اگر بتونیم رضوان رو دک کنیم از ترس صحنه های ناگهانی تو فیلمها که راحت، وگرنه میشینیم انیمیشنی چیزی با هم میبینیم.

و اما...

تمام آنچه گفته شد مقدمه ای بود برای فیلم امشب.

امشب midnight sun رو دیدیم و اولش حسابی احساساتی شده بودم و آخرش چنان زار می زدم که نگو. سردرد گرفتم. حسابی بهمم ریخت. دلم گرفت و فکر کردن بهش روحم رو مچاله می کنه. و در نهایت هم اینکه: خیلی قشنگ و تاثیر گزار بود. 

یه نقطه ی اشتراکی بود. رضا هم اعتراف کرد به رومانتیک و قشنگ و تاثیرگزار بودنش.

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

با مامان نیکو حرف می زنم پشت در کلاس. یعنی دوست نیستیم.

متاسفانه اطلاعاتی از زندگیم بر طبق عادت بدم، بهش دادم که از خودم ناراضیم به کنار.

اون هم اطلاعاتی داد. یکی به شدت به دردم خورد.

برام از کلاس ایروبیک صبح گفت. و خوشحال شدم یکی بدون اینکه رفته باشم از اینجا برام خبر آورده. گفت کلاس فیتنس مادروکودکش مسخره ست. و برای بچه های هم سن و سال رضوانه. که خب رضایت بخش نیست. 

گفت سر کلاس ایروبیک دخترش رو می بره اون نقاشی میکشه این ورزش می کنه بعد میان خونه. و گفت اگه شما هم بیاین که دیگه خیلی خوب میشه. جمعیت کلاس کمه و بچه ها می تونن تو کلاس اون گوشه بازی کنن.

خلاصه که فیتنس رو فعلا خط زدم. نهایتش یه بار ایروبیک رو شرکت می کنم خوشم نیومد ادامه نمی دم. 30 هزار تومن هم از فیتنس مادر و کودک ارزونتره.

شایدم خوشمون اومد مامان هستی رو هم تشویق کردیم و با خودمون بردیم. صبح بچه ها منتظر مامانا. عصر مامانا منتظر بچه ها.

نیکو و رضوان 28 روز تفاوت سنی شونه. با هستی رو نمی دونم. هم سن و سال می خوره باشن ولی. رضوان که عاشق هستیه. نیکو خجالتی و درونگراست.

امروز رضوان برای هستی نخودچی کشمش برد، مامانش خیلی استقبال نکرد. یکمی دست به عصام باهاش فعلا.

و ...

 

 

 

یعنی میشه به آمادگی قبل برگردم؟

به اون هیکل خوش تراش؟

وزن ایده آل؟

هوالرئوف الرحیم

بهم که گفت: "کی رو برای خودت نگه داشتی"، بلند بلند تک تک نفراتی که دورو برم بودن رو براش نام بردم شاید یادش بیاد هر کدومشون باهام چه کردن.

و اومدم.

از اونچه که جلوی روی رضوان برام اتفاق افتاد هم، نمی تونم بگذرم. که به گریه وادارش کرد. و چقدر دلم سوخت. اول از همه برای خودم.

چیزی به رضا نگفتم. هنوز هم حرفی نزدم. تا دو روز به شدت درگیر بودم. به شدت سرخورده بودم. به شدت خالی بودم. الان خیلی بهترم. حتی می تونم بخندم.

هرچند که رضا خراب کرده بود ماجرا رو. با اون عبارت احمقانه تمام کاسه کوزه ها رو سر چیزی شکوند که حق نبود. و خیال اون رو راحت کرده بود. هیچ عذرخواهی ای اتفاق نیفتاد. حتما انتظارش از منه. 

دلم برای خودم می سوزه.

دلم برای اون کودک درون بیچاره خیلی می سوزه. بغل کردم نوازشش کردم گفتم هر کس نخواستت، خودتو ازش بگیر. و فعلا با اینه که آرومم.