گذرگاه

۲۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

صبح هرچی دنبال بلیط گشتیم، متناسب با ذائقه مون یافت نشد. 

یهو تصمیم گرفتیم نهار بریم بیرون. بسکه رضوان تو این هفته در مورد جوجه کباب و سیب زمینی زغالی با دایی و دختر دایی و زن داییش حرف زد. البته چیزی که داشت بخاطر می آورد، مال عصر عید فطر بود در حیاط خونه. 

هیچی. تندی جوجه کباب رو ردیف کردم و وسایل رو گذاشتم دم در. نماز خوندیم میان وعده هم خوردیم دیگه 2 بود راه افتادیم.

تو آفتاب نشستیم خیلی خوب بود گرم بود. ولی یکم که گذشت آفتاب رفت و سردمون شد. نهارمونم خیلی خوب و کافی و عالی بود بر خلاف تصورمون. رضوان چقدر حال کرد!

بعد سردمون شد و بند و بساط رو جمع کردیم رفتیم بالاتر چای بخوریم.

دم اولین دستشویی و نمازخونه نگه داشتیم که مثل بهشت بود. آب گرم. شیک. نمازخونه داغ بح بح.

گرم شدیم و شارژ شدیم و دوباره راه افتادیم و تو پارک نزدیک خونه رضوان رفت سراغ بازی و ما هم چای خوردیم. خیلی صفا داشت. 

همه اینهارو نوشتم به اینجا برسم:

که رضوان معاشرتی و دوست پسند ما، دنبال هر بچه ای که می رفت تا باهاش بازی کنه، دست رد به سینه ش می زدن. رضا که شاهد این ماجرا بود خیلی اعصابش خرد شد خیلی. گفت: "دوست ندارم فانوس بگیره دستش به دنبال دوست. حتما باید ببریش مهد کودک یه ساعت با بچه ها بازی کنه بیاد." 

بعدشم یخ کرده بود رفت تو ماشین. من موندم تا سیرمونی رضوان. بلاخره یه رادینی که هم هیکل خودش بود ولی ازش کوچیکتر بود رو یافتیم تا باهاش الاکلنگ بازی کنه. بعدشم رضوان رفت برای رادین تاب خالی پیدا کرد تا سوار بشه و منتظر موند تاب بغلیش خالی بشه و باهاش تاب بازی کنه.

دایی رادین پشت در خونه شون منتظر اونها بود. من تیکه ی یخ شده بودم. ولی بچه ها رضایت نمی دادن بریم.

دیگه خدا رحممون کرد و بازبشون تموم شد و رضوان به قولش عمل کرد و تاب آخرین وسیله ی بازیش بود و رفتیم پیش باباش تو ماشین و خونه.





پی نوشت:

به رضا گفتم خوبه حالا همبازیش با فاصله سنی معتدل، تو راهه. اگه 8_9 ساله بود و این صحنه رو می دیدی چی؟

دلمون برا یاسین هم سوخت.

هوالرئوف الرحیم

خب. بلاخره امروز یه شوید باقالی و بوقلمون پختم و مامان رضا رو دعوت کردم تا اعلام کنیم.

دلم نمی خواست از کسی غیر از خودمون جریان رو بشنون. از اون جاریم می ترسیدم. یهو می گفت، مامان ناراحت می شد.

جالبی قضیه اینه که گفتن نمی دونستم و حدس هم نمی زدم و وقتی گفتیم راست بگو! گفتن دروغم چیه؟

هیچی دیگه. تعجب کردن چطور با سیاست هفت ماه دووم آوردیم.

خداروشکر خیلی خوب بود. هی هم از سلیقه م تعریف کردن. چه برای پذیرایی ساده ی ساده م، چه برای خریدها و دوخت و دوزها.

شب هم رفتیم پارک و یه فلافلی معرکه پیدا کردیم که هنوز از سوزش و درد معده بخاطر زیاد خوردن در عذابم.

دوتا داداشهاش رو هم وقتی مامان رو بردیم خونه، دید و دلش می خواست بگه ولی من نگذاشتم. گفتم مامان خودشون می گن.

ولی الان که فکر می کنم دلش خواسته بود با ذوق خودش خبر بچه دار شدنشو به داداش هاش بده. دلم سوخت نذاشتم.

هیچی دیگه این مرحله هم به خیر و خوشی سپری شد.







هوالرئوف الرحیم

سر نهار بودیم. تبلیغ این سی دی های روانشناسی بود. یه جاش خانمه میگه گاهی باید از خودمون بپرسیم که "چرا تو این زندگی ایم."

ازش پرسیدم. گفت: "بخاطر رضوان. بخاطر تو."

بعد گفت: "تو چی؟"

گفتم: "بخاطر اینکه دوستت دارم."

ازون سکوت خوبها کرد و با خیال راحت نهارش رو خورد.







پی نوشت:

اون که اینهمه پر سروصدا می خوابه، یه جوری آروم بود که ترسیدم. واقعا ترسیدم. یه سیخ بهش دادم دوباره سمفونی رو آغاز کرد و حالا باید یه سیخ دیگه بدم که جهت خوابش عوض بشه، سکوت بشه، بلکه خوابم ببره.

هوالرئوف الرحیم

متاسفانه دو سه تا فحش و دری وری ازم یاد گرفته. لعنتی. بی انصاف. نمی خوام صداتو بشنوم. حالمو بهم می زنی.

که وقتی از دهن اون در میاد، باید فقط یه سوراخ پیدا کنی و فرار کنی که قه قهه هات رو نشنوه و نبینه و بل نگیره بابت تکرارش.

آخه ماجرایی که از دهن من این حرفها در اومده اصلا چیزی نبوده که بخواد یاد بگیره. هوووففففف.





هوالرئوف الرحیم

خداروصدهزار مرتبه شکر، انگار این بار دارم جواب می گیرم.

دیگه داره خودش به زبون میاره و بابتش استیکر و بعد جایزه می گیره.

خدایا چقدر این نمودار رشد برام جالب بود.





پی نوشت:

داشت حرف می زد، به دهن کوچولوش نگاه می کردم و دندونهای ردیفش. یهو یادم افتاد به شب 22 بهمن سال 95.

بعد اینکه شبم رو تارتر از تار کرد، دستم رو برد تو دهنش و گاز گرفت و اون سفیدی تیز رو دیدم. 

مردم.

مردم.

براش تعریف کردم. بغلم کرد و بوسم کرد و گفت :

"مامان من قدر تورو می دونم"

من هنوز به این سن همچین حرفی به مامانم نزدم والا.


هوالرئوف الرحیم

از رضوان بگم که به لطف خدای بزرگ داریم خوب پیش می ریم. 

امروز با این جاری که صحبت کردم گفت همینه راهش و درست داری می ری. 

یه سری سوالاتم رو هم جواب داد که کلی دغدغه م بوده.

اینم گفت یکم طول می کشه ولی دیگه به کل رفع میشه و حل میشه مشکلت.

امید به خدا.

من که تا آخر فروردین فرصت دادم. امیدوارم واقعا حل بشه مشکلم. 

ولی دیرتر دیگه از توانم خارجه...





یادگاری: 

تیتر، اسم رمز تو مهمونیاست.

هوالرئوف الرحیم

یه طرح از نت گیر آوردم که خیلی دوستش داشتم ولی به ترکی استانبولی بود.

مرحله به مرحله عکس گذاشته بودها، ولی اصلا نمی فهمیدمش.

هی بافتم هی شکافتم تا بلاخره موفق شدم.

خیلی خیلی حس خوبی بود این موفقیت.

امشب موتیفها شدن 82 تا.

یه طرح ساده ی صورتی ملایم دیگه هم دارم. اون رو هم ببافم می مونه یه طرح که باز شاید برم سراغ کارهای استاد فرهاد.

فعلا که خیلی راضیم. 



هوالرئوف الرحیم

امروز به خواست خودم به اون جاری معمولیه گفتم.

گفت که اونیکی جاریه هم می دونه.

گفتم نشنوم که از تو شنیدن.

گفت باشه.

اما در کل می دونم نخود تو دهنش خیس نمی خوره.






هوالرئوف الرحیم

دیروز رفتیم خرید. هم جایزه ی رضوان رو خریدیم بخاطر اینکه برگشت به وضع نورمال، هم یه لباس 6 ماهگی زنبوری برای دخترک. 

یکی دوتا چیز دیگه اومدم بخرم رضا گفت لطفا سر برج. خندیدم. گفتم رضا امروز سومه ها! خندید. نمی دونم آخرش چی میشه...

برنامه کیش سازمان کنسل شد. ببینیم خدا برامون چی می خواد. چمدون همینطوری یه لنگ و یه پا دم در ایستاده تا بیاد وسط و چیده بشه.

تو این هفته که خیلی فرصت نداشتم سر موتیفها بشینم، مجموعش شد 74. طرح کم دارم. البته فکر کنم. چون هنوز به پی سی نخوردم.





هوالرئوف الرحیم

رختخوابهای دخترک دیشب تموم شد. دم دستیش البته خیلی وقته، پتوی داخل تختش که گرفتارم کرده بود بلاخره رضایت داد و به عالی ترین شکل ممکن شکل گرفت.

به رضا گفتم برای کسی نگو که کار خودمه. چون اون توجهی که می خوام رو دریافت نمیکنم، کار خراب تر میشه. حال من گرفته تر. انقدر شیک و ژورنالی شده! همونجور که دوتامون می خواستیم.


امروز هم دکتر بودم و مثل رضوان در همین سنش، دکتر نظر داد کوچولوئه.

من نگران نیستم چون بچه هام انگار جمع و جور میشینن وقتی دنیا میان شگفت زده می کنن همه رو. برای دو هفته دیگه برم سونو دکترجان خیالش راحت بشه.  

از عصر که اینجا نشستم، حرکتهای واضحش زیاد شده. تا نگاهش کنم و یکی نگاهش کنه هم تندی مخفی میشه. خجالتیه. :))


رضوان دیروز عالی پیش رفته بود. امروز که بیرون بودیم فراموش کرد. باز برگشت به حال اول. تازه امروز می خواستم براش جایزه بگیرم. خدایا کمکم کن لطفا کم نیارم مثل اون دفعه. الان دقت کردم بخاطر خستگی هم شاید باشه. یکم بی اعصابه. زود بیدار شده صبح و تا حالا بیدار مونده. شانس بیارم تو ماشین نخوابه الان.






خلاصه که همچنان روزها با خیال راحت گاماس گاماس در گذرن.