گذرگاه

۱۲ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

صبح که رضوان با اون احساسات پاک و خالصش با دختر عموش صحبت کرد و قربونش رفت و عمیقا گفت "دلم برات تنگ شده"، دلم لرزید و ترسیدم. که نکنه من باعث جداییش بشم. 

اصلا برای همین هم به جاریم زنگ زدم. بخاطر رضوان که دلتنگ دختر عموش بود. بعد هم خدا لطف کرد و یه مهمونی درست شد و مادر رضا همه رو دور هم جمع کرد.

من وقتم رو تو آشپزخونه گذروندم تا یه وقت حرفی حدیثی پیش نیاد باز دلخوری ایجاد بشه و افتراق.

شکر خدا همین هم شد.

خسته شدم خیلی، ولی دلم شاد بود. اومدم خونه یک ساعتی با خروپف فراوون عین پیرزنها خوابیدم و خستگیم در رفت و بازم دلم شاد بود.





میلاد پیامبر مهربانی و حضرت رئیس المکتب ۳>

هوالرئوف الرحیم

نی نی از ابتدای 17 هفتگی حرکات محکم و واضحش رو شروع کرد. طوری که بابا هم کاملا متوجهش میشه و کلی قربونش میره و قشنگ می خنده.

هوووم...

رضا واقعا برای بچه دوم آماده تر و شادتره. سر رضوان بیشتر ترس و استرس بود. از آینده ای که نمی دونست چیه. از موجودی که شناختی نداشت بهش.

منم از وقتی تکونهاش اینطور واضح شده، حسم بهش یه جوریه. قربونش می رم و باهاش حرف می زنم. و این یکم رضوان رو حساس می کنه و نگرانم...

اتفاق جالب در رضوان اینه که اصلا در مورد نی نی با هیچ کس صحبت نمی کنه. حالا یا یک منع و نگرانی درونیه که مانع حرف زدنش میشه، یا یک سیاست، نمی دونم؟!


کم. خیلی کم مونده تا بفهمم چه جنسیتی در درونم داره رشد می کنه. از روی ساعت بخوام بگم، 30 ساعت دیگه. انشاالله. به شرط حیات. و اگر نی نی مثل رضوان هوس نکنه 4 ساعت علافم کنه.

اتفاق دیگه اینه که تمام مراحل تا به امروز این نی نی رو تنهایی و یا با رضوان انجام دادم. رضا که خاطرش جمع هست، هیچ جا باهام نیومده. برای این بار برنامه ریزی کرده بود بیاد، ولی آزمون ورزش و مرخصی های فرداش، مانعش شد . و باز تنهایم.


حالا تو فکرم که زود خبر ندم و شب که برگشت خونه جشن جنسیت بگیرم. تو اتاق ریحانه مثلا. اونم با این اوضاع بلبشوی خونه. بادکنک با محتویات رنگ مورد نظر رو بدم بترکونه. البته دیدم که بادکنک آماده ش هم وجود داره. حالا تا 30 ساعت دیگه... 





در نهایت اینکه؛

خدایا چنان کن سر انجام کار

تو خوشنود باشی و ما رستگار