گذرگاه

۱۶ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

هو الرئوف الرحیم

داشت تو اتاق بازی می کرد. مثلا یه چیز سنگین رو بلند می کرد. گفت:

"یا علی از عباس"

مرررررردممممممممم براش.



یعنی :

"یا ابوالفضل العباس"

هوالرئوف الرحیم

وای خدای من. امروز که 8 تیر و سالروز شهادت امام صادق علیه السلام بود، از صبح که بیدارم کرد، انگار یه آدم دیگه شده بود. 

این چند وقته هر از گاهی اگه خیلی سرحال بود، لبخندکی به کسی که باهاش حرف می زد، تحویل می داد. اما امروز به تمام حرفها و صداها و حالات، پاسخ می داد. خیلی برام جالب بود. کلی ازش فیلم گرفتم. حتی قهقهه برام زد. خیلی شگفت زده شده بودم. اصلا چنین روزی رو برای رضوان بخاطر نمیارم. 

رضوان قلقلکی بود و زیر گلوش نقطه ی خیلی ویژه ای بود که تو همین حدود سنی پیداش کرده بودم و وقتی پخ پخش می کردم غش می کرد از خنده. ولی بخاطر نمیارم روزی رو بعنوان "اولین روز پاسخ دادن به ری اکشن ها"، براش ثبت کرده باشم. 

خلاصه که خیلی امروز روز خوبی بود.

با ریحانه و بچه ها و رضا پارک هم رفتیم و خفه شدیم از گرما و عصر برگشتیم.

با رضا در مورد سفر با مامان اینها تا حدی به نتیجه رسیدیم. ولی در نهایت خود آقا باید بخوان و بطلبن. طوری که با دوتا بچه عذاب نکشیم.

امام رضا... شما بخاطر اون داستان شکسته بسته هتل نور رو بهم هدیه دادین، حالا من جایزه ندارم واقعا؟!

آخه چقدر خودم رو براتون لوس کنم؟! من جایزه می خوام آقا. همه جوره. حالی. مکانی. عشقی. هووووم....





هوالرئوف الرحیم

از باغ که اومدیم، اونجا هیچی نخوردیم. تندی نشستیم تو ماشین و گاز دادیم تا خونه.

بعد دوش گرفتن بچه ها و خودم برای فرار از گرما، نفری یه کاسه پر بستنی خوردیم و من همزمان آب دوغ خیار فرد اعلا هم درست کردم و یخ کرد وجودمون و سر حال اومدیم.

عوضش برای شام اون خوراک مخصوص لوبیا و نودل و تن ماهی رو که خودم و رضا عاشقشیم پختم. 

رضوان بعد از اینکه با کلی مصیبت تمام بشقابش رو خورد اومد تو آشپزخونه بهم گفت:

" مامان جون دست شما درد نکنه ولی لوبیای بابا خوشمزه تره"

یه چند باری رضا کنسرو خوراک لوبیا گرم کرده دوتایی نشستن خوردن. ازین خلافهای پدر دختری. ازین دوتایی های پدر دختری. 

کیف می کنم.

فقط خندیدم و به سمع رضا رسوندم فرمایش دخترش رو. کیف کرد.

گذاشتم این خوردن کنسرو خوراک لوبیا و درست کردن پفیلا تو انحصار رضا بمونه. برای زمانهایی که می خوان با هم کیف کنن. تنهائکی.





هوالرئوف الرحیم

فسقلک دیگه داره زمینی میشه.

الان به حرف زدن باهاش ری اکشن مثبت نشون می ده و تنها وقتی که می خنده همین موقع هست.

یکی دو روز هم هست که انگشتهای دستهاش رو به هم گره می زنه و نگاهشون می کنه که وقتی چشمهاش چپ میشه خیلی با نمک میشه. 







هوالرئوف الرحیم

چند روز پیش برای تعویض کارت ملی با ریحانه رفتیم دفتر خدمات این کارها.

یه خانم حدود چهل ساله ای بود که غمگین بود. به ریحانه گفتم:

 "چرا اینقدر غمگینه. باید کلی شاد باشه چند دقیقه ای بدون اینکه خدماتی بخواد ارائه بده و هی اسمش و عنوانش صدا بشه، نشسته اینجا ملت براش خدمت رسانی می کنن."

آدم هرچقدر هم که عاشق بچه هاش باشه، یه زمانی باید خودش با خودش باشه حال کنه.

بعد وقت برگشت با اتوبوس رفتیم. اتوبوس هم دم شهروند نگه داشت و من یکبند می گفتم:

"جای رضوان خالی. بچم اتوبوس سواری و شهروند گردی خیلی دوست داره."



ریحانه گفت:

هووووف... آدم سگ بشه مادر نشه!

هوالرئوف الرحیم

1. بهم با انگشتش تیر میزنه و من نگاهش می کنم. داد می زنه:

"مامان بهت تیر زدم. بمرد دیگه!"


2. توی باغ پرندگان به قوها و اردکها که رسیدیم. کلی جیغ و داد کردن. ما خندیدیم گفتیم انگار وو وو زلا می زنن. اونم با اینکه حرف مارو نفهمید خندید و گفت دارن توپ بازی می کنن. فوتبال بازی کردن تیمشون برده. 


3.رنگ زرد رو بهم نشون داده میگم چه رنگیه میگه " خورشیدی". به سفید هم میگه"ابری".

نمی فهمم چرا باید این نگرش زیبا رو عوض کنم. نه. من عوض نمی کنم. اگر رنگ سبز پر رنگ رو "چمنی" قبول داریم،  اونم باید قبول کنیم. اگر "زیتونی" اداریم، اونم باید قبول کنیم. 



عاشقشم