گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

هیچی. 

این مامای فامیل هیچ وقت از در "همدلی" بر نمیاد. برای همین مشاورم نیست. با این وجود هر دو مامای فامیل بهم اطمینان می دن که مسیر راحت تری رو در پیش دارم. حالا توکل بر خدا.

دیروز لباسهایی که دخترک تو بیمارستان می خواد بپوشه رو شستم و آماده کردم. حوله ی حمامش رو هم در آوردم و شستم. از لباسهاش عکس گرفتم و یواش یواش دارم ساک بیمارستان رو می بندم. خوردن خنکی و خاکشیر و عرقیات رو شروع کردم برای پیشگیری از زردیش. دو نوع خورشت هم پختم. یک نوع دیگه قبلا پخته بودم. بعلاوه ی کوفته های محبوب رضا که تو فریزرن. کلی هم کار مونده:

  1. لوبیا بخرم و مواد لوبیا پلو بذارم.
  2. قارچ بخرم و مواد ماکارونی بذارم.
  3. سیب زمینی برای قیمه سرخ کنم.
  4. چندتا لباس ایستگاه اتو کنم. بعلاوه لباس برای بیمارستانش.
  5. شلوار سرمه ایهاشو رنگ کنیم. 
  6. کادوی اهدایی از طرف نی نی رو تهیه کنم.
  7. برای تولد رضوان هیچ ایده ای ندارم...
  8. آخ آخ آخ زیره و وسایل کاچی رو نخریدم. 
  9. به رضا دم کردن برنج و ماکارونی رو یاد بدم.
  10. رضا موهامو کوتاه کنه.
  11. آرایشگاه برم و حس و حالم رو خوب کنم. 




پی نوشت:

همه رو نوشتم تا فکرم خالی بشه. تا به ترسهام و پوچی ای که توی ذهنم داره پیشروی می کنه محل نگذارم. تا به چیزهای بهتری فکر کرده باشم. دلشوره های قشنگ تری...


  • رها مولا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی