گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

یک حرف فوق درگوشی رو اومدم بزنم.

چون به هیچ کس نمی تونم بگم.

برای سلامتی رضا یه مشکلی پیش اومده. نمی دونیم چی. امروز رفت بیمارستان و متخصص هم بود الهی شکر. وقت گرفتیم برای ۱۸ فروردین تا نظر قطعی رو بشه در موردش داد.

رضا دگرگونه. منم هستم. من به روی خودم نمیارم و غرقش نمیشم. اونم سعی میکنه اینطور باشه. همش به خودم نهیب می زنم که امروز و این لحظه رو دریاب. ولی وقتی بچه ها میان پیشم، هزار فکر منفی میاد سراغم. به تنهایی هام فکر می کنم. به دست تنها شدن. به روابط با خانواده ش. به اینکه چقدر به خود رضا علاقه دارم، چقدر به جایگاه همسری و پدریش. فکرم میره سمت اینکه اگر چیز بدی باشه این روزها روزهای خوبمونه. به بچه ها فکر می کنم. بغض راه گلومو میگیره. میرم سراغ ظرفها و می زنم زیر آواز. نمی دونم چرا " اونکه یه وقتی تنها کسم بود" میاد به زبونم. چشمم خیس میشه، جمعش می کنم.

" اگه اتفاق بدی باشه، این روزها روزهای خوبمونه. قدرشو بدون"

و برگشتن به زندگی عادی. حتی غرغر کردن سر رضا که چرا آشغالها رو نمی بره. برگشتن به شیرینی پختن برای عید. الکی. یعنی من هیچ دغدغه ای ندارم. و خسته کردن خودم.

خدایا. من رو تنها نگذار. در تمام مراحل زندگیم.

رضا رو سلامت و شاد، سالیان سال کنارم حفظ کن. سلامتی و آرامش رو بهمون برگردون...

 

 


پی نوشت:

قراره کلا به هیچکی هیچی نگیم. چون فعلا هیچی معلوم نیست. الکی نگران گردن دیگرانم که فایده نداره. تمام تلاشم رو می کنم که قوی باشم و فضا رو شاد نگه دارم.

نمی خوام کلا به چیزهای بد فکر کنم. 

من به معجزه معتقدم.

امشب ِقمری رو دو سال پیش هم با اضطراب صبح کردم. اون بار از ترس از دست دادن بچه م بود. قمر منیر بنی هاشم... معجزه رو بهم نشون داد.

من به معجزه معتقدم.

 

  • رها مولا

نظرات  (۱)

ما هم به معجزه معتقدیم، خصوصا برای خانواده خوبی مثل شما

ایشالله مشکلتون حل بشه و همگی سلامت باشید

پاسخ:
انشاالله🤲

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی