گذرگاه

۳۱ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

عصر جملاتم رو آماده کردم تا برم سراغ مامان و بابا.

بگم من ازتون هیچی نمی خوام. فقط بغل می خوام.

بدون اینکه رضا متوجه بشه زنگ زدم به بابا. گفت:

"مامان خوابه. منم دارم میرم بیرون."

فرو ریختن. پاچیدم. مردم...

رفتم تو آشپزخونه که زار بزنم. رضوان باز شکستم داد. جلو در آشپزخونه. رضا قاطی کرد. یه اشک هم نتونستم بریزم...

مشغول رضوان بودم که بابا زنگ زد که منتظرتیم.

آب و آبکشیم که تموم شد رفتم بالا.

تا تونستم بغلشون کردم. حرفهام رو زدم. زار زدم. زار زدن و تمام.

تمام شد اونهمه حال بد...

از فردا باز پروژه رضوان رو ادامه می دم. الان که گله به گله تو خونه لگن زیر فرشهاس.





خدایا کمکم کن لطفا.

من الان حالم خوبه.

هوالرئوف الرحیم

به شدت تو فکرم از امروز فاز جدید رضوان رو شروع کنم.

با اینکه الان زود نفسم بند میاد و کلی کار برای انجام دارم و دم عیدی نجس شدن فرشها دردسره...

ولی هرچی فکر می کنم نمیشه صبر کنم تا 3 سالگیش. دیگه اون موقع اوضاعم بدتر و سخت تره. با بچه کوچیک.





خدایا کمکم می کنی؟!

هوالرئوف الرحیم

خستم.

از این وضع خودم خسته م.

با روانشناسها میونه ی خوبی ندارم. فقط میگن طغیان کن. ولی حال الانم حال خوب و مناسبی برای پیش از زایمان نیست.

  • تنهایی خود خواسته و تو لاک فرو رفتن الانم.
  • توجه به خواسته ی آدمهایی که پشیزی ارزش ندارن.
  • مورد تایید قرار نگرفتن از طرف هیچ کس...
  • هم مکانی با آدمهایی که دوستشون ندارم. و ازشون دلگیرم. چون ازشون ضربه خوردم. ضربه های مهلک.
  • بی ارزش بودن.
  • طرف بودن با آدمهای پر توقع در ازای کمترین ارائه خدماتی که دادن.
خلاصه که همه اینها حالم رو خراب کرده. الحمدلله یکی دوتا هم نیست که یکیش حل بشه مابقی اوکی باشه. بی توجه هم نمی تونم باشم به حتی یک دونه ش.

چیزی که الان حالم رو خوب میکنه اینه که:

  1. با مامان و بابا اوکی بشم. بدون اینکه به ریحانه اجازه بدم دوباره پاشو بذاره تو زندگیم. یعنی اون که بیاد همه چیز باز خرابه. ریحانه و اون دوتا پرتوقع رو باید حذف کنم.
  2. رضا به مرحله ای برسه که برام کافی باشه. توجه ش. تاییدش. نیست. رضا صادقانه برخورد نمی کنه. محافظه کاره. فقط وقتی صادقه که تلخ و برنده ست. و این عذاب آوره. در هر دو بخش.
فکر کن. بخاطر خواب اون عنتر، مادر و پدرم رو از خودم دریغ کردم و بخاطر رضا خوشحال زندگی کردن رو. 





کاش برام هیچ کس مهم نبود...

هوالرئوف الرحیم

قبل از اینکه پست قبل رو بنویسم، و حتی قبل از اینکه تلویزیون رو روشن کنم، حروف و کلمات به شکل داستانی توی ذهنم ورجه وورجه می کردن.

کلمات رو به شکل نگارشی کنار هم می گذاشتم در رابطه به توجهم به جزئیات. به صاف کردن حوله دستشویی و گذاشتم خمیر دندون پشت مسواکها و مرتب کردن مسواکها تو لیوان. 

به جابجا کردن روکش روی جا کفشی.

به ست کردن وسایل صبحانه م با هم. برداشتن رنگ فیروزه ای. 

و ...

بعد کتاب باز رو دیدم. قصه ی "چراغها را من خاموش می کنم" و "به همین سادگی". همیشه یک زویای پیرزاد در وجودم داشتم. مخصوصا توی کلاس نویسندگی. قصه ی پیرزن و انبرش. کتاب باز رو دیدم و پست قبل رو نوشتم. حین نوشتنش یادم افتاد یک سفر شمالمون، تو تمام راه رفت، یکی از قصه های "سه کتاب" زویا رو خونده بودم و رضا چه خوب گوش داده بود. و فکر کردم عیب نداره چشمم رو از دست بدم، ولی به جای موسیقی هایی که تکراری هم شدن، کتاب بخونم برای رضا و رضوان. با توجه به اینکه رضا رمان خون نیست.

و حالا داشتم فکر می کردم به اون جمله ی آتنا.

که من زندگی رو قبل، از دست دادنش، دیدم...

به خودم فکر می کنم.

که تو این هستی تنهام. تنها.

آدمهای زیادی دور و برم رو گرفتن. ولی وقتی نیاز دارم جایی باشم خارج از دغدغه ها، لیست آدمهام به صفر می رسه. 

به کائنات فکر می کنم و به خودم.

به این ذره ی کوچک کوچک، که چند روزی رو تو تاریخ اجازه داشته حیات داشته باشه....




هوووممممم...

هوالرئوف الرحیم

کتاب خون بودم. شدید. بیشتر وقتها کتابهایی قطور و عالی دستم بود و مثل برق و باد می خوندم و می رفت. مثل الان نبود که یه کتاب 60-70 صفحه ای چند هفته طول بکشه.

حالا قبطه هام مونده و یه عالمه کتاب. که هر وقت گذرم به شبکه نسیم بیفته و "کتاب باز" سروش صحت رو ببینم، دوباره تو وجودم موج بزنه.

حالا امروز صبح که دخترک حسابی از گرسنگی یا هرچی، ورجه وورجه کرد و نگذاشت بخوابم، حین صبحانه خوردن، کتاب باز رو می دیدم و صحبتهای مجتبی شکوری در مورد رمانتیست و کتاب "آرامش" رو می شنیدم، حالم اشکی شد. 

شب حتما باید از تلویبیون دانلودش کنم و با رضا ببینیمش. خیلی جالب بود. برای عشقمون. برای زندگیمون. 





هوالرئوف الرحیم

امروز شد 50 تا موتیف. خیلی تند و تند دارم پیش می رم ببینم در نهایت چی میشه. وسط کار هی رضوان طلب بازی می کرد. منم یه کوچولو جوابش رو می دادم و باز می رفتم سر کار. از شنبه تو خونه مونده بود و کلافه بود.

آخرش ساعت 4 بهم گفت: " خب حالا چی بازی بکنیم؟!"

یه آن دلم براش سوخت. کارهای خونه رو انجام داده بودم و چیزی تا اومدن رضا نمونده بود، ولی مطمئن بودم بیاد حال نداره ببرتش بیرون. برا همین گفتم بپوش بریم بیرون بگردیم.

تندی حاضر شد و رفتیم.

چه خوب شد که رفتیم. هوا سوز سرد داشت ولی آسمون آبی بود و تمیز. رفتیم تا پارک. چندتا سرسره سوار شد و چندتا دونه تاب درب داغون و ازون طرف هم رفتیم شهروند و یه دور دور کردیم و بستنی های یخچال آب بودن و برگشتیم سمت خونه.

از مغازه بستنی خریدیم و سر کوچه که رسیدیم دیدم ماشین هست. ساعت اومدن رضا بود. قبل ما رسیده بود.

دیگه هم اون از گردش ما راضی هم ما از استفاده مفید از وقت راضی و نشستیم چایی خوردیم با بیسکوئیت خوشمزه ی خودمون پز.

رضا هم امشب کلی با رضوان بازی کرد و کلا شب خوبی سپری شد. 





الحمدلله علی کل حال


پی نوشت:

امشب به رضوان گفتم برای سفرمون دعا کنه. گفت الهی آمین. بعد یه دعا خودش کرد برای نی نی. که سلامت باشه یا چیزی شبیه به این. شاخام درومده بود. فکم کف زمین.

هوالرئوف الرحیم

رضا درسته اصلا تو زبونش رمانتیکی وجود نداره. خیلی پرته ازین ماجرا. ولی رفتارهاش و کارهایی که برام می کنه، منو به خودش دلگرم می کنه.

 

دیشب از زوووور فکرهای منفی تا ساعت 3 بیدار بودم...

آخرش به خدا گفتم، همه چیزم رو به تو می سپرم، طبق آیه ای که همیشه می خونم و اعتقاد دارم بهش. از جایی که گمان نمی برم برام امداد بفرست، اگر محتاجم کردی. و اون اصلا خانواده م نباشن. اصلا...


الان تو حمام یاد تولد سال 95 م افتادم. مشمئزم ازت... 

به رضا گفتم، این سوپاپ خیلی زودتر باید عمل می کرد. ولی نکرد. الان بعد اینهمه سال عمل کرده و سختتتت عمل کرده... خدا می دونه تا کیییی بخار بزنه بیرون...





هوالرئوف الرحیم

الهی صدهزار مرتبه شکر، رضا از سر کار که اومد به کل خوب بود حالش. کلی هم ورزش کرد. کلی هم با رضوان بازی کرد.

من و رضوان هم امروز با هم کوکی درست کردیم که هی دنبال بقیه اش می گشت، بسکه خوش عطر و خوشمزه بود. چند روز پیش کوکی شکلاتی و گردویی درست کردیم امروز کره ای با روکش شکلات و پسته. اینجوری خیلی دلم می خواست دیشب رو جبران کنم....

در ضمن کارهای روز، پتوی دخترک داره بافته میشه. انشاالله که 100 تا موتیف رو بتونم سبک و راحت و بی دردسر به پایان برسونم و وصلشون کنم.



امشب یه عالمه فیلمهای تا چهار ماهگی رضوان رو دیدیم. انقدر چلوندمش همه جاش درد می کرد. کی انقدر بزرگ شد؟!؟؟؟؟ 

چقدر خوردنی بود... چقدر خوردنی هست... 

الان هم که ورد کلامش این شده: 

" می خوام دوباره نی نی بشم "

ما فیلم نشون دادیم که آماده ش کنیم برای نی نی جدید، که یه وقت احساس کمبود نکنه، کار انگار خرابتر شد.


از مامان اینها هم هیچ خبر...




هوالرئوف الرحیم

رضا بعد از سه روز استراحت مطلق برگشت سر کار. خوب خوب نشده ولی حداقل به مرحله ای رسیده که بشه از خونه بره بیرون.

فشار کاریم این چند روز زیاد بود. خیلی زیاد. خریدهای بیرون و تمام کارهای بیرون به کارهای زیاد خونه اضافه شده بود. دائم هم باید به رضا یا نوشیدنی یا خوردنی می دادم بخوره. یه سره یا پای گاز بودم یا پای ظرفشویی.

این کتار رختخواب دخترک رو هم دوختم. با رضوان هم باید بازی می کردم و ئوفففف. عجب توانی خدا بهم داد. دستش درست.

سنگین تر شدم و نی نی روی نفسم هست و ولی خدا هست.

از مامان اینها هم هیچ خبری نیست.

هیچ.





پی نوشت:

رضا کاش کمی زبان رمانتیک تقدیر داشت...


هوالرئوف الرحیم

دلم برای بوسیدن و بغل کردن بابام تنگ شده.

کاش اون شب اون شب لعنتی اتفاق نمی افتاد.

کاش من خودم رو براش لوس نکرده بودم.

کاش از بغلش بیرونم نکرده بود.

کاش ...

هنوز اون بالاست. خیلی خیلی خیلی نزدیک. با چندتا پله بهش می رسم.

اما همونقدر نزدیک، دور هم هست.

امروز برای اینکه بتونم نگاهش کنم بال بال می زدم. ولی تا نگاهش می کردم نگاهم می کرد و من سرتق... 

خوش بحال دل کوچیک رضوان. خوش بحال دل بزرگ رضا.