گذرگاه

۲۰ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

برام جالبه.

این دومین هفته ست که بدون نیت قبلی، در زمان حادثه، دارم "آرامش قبل از طوفان" رو گوش می دم و زار می زنم و یهو حواسم به ساعت جمع میشه. ساعت و دقیقه ی واقعه. و باز هنوز برای فاتحه خوندن دو به شک هستم.

اون دست. اون دست بخاطرم میاد و ... مجاب میشم به خوندن فاتحه و صلوات.

فردا هم که انشاالله بریم ببینیم حضرت آقا چی می فرمایند.

اصلا زن زندگی نیستم و نتونستم اون طور که قبل بودم بشم. دستم به آشپزی نمیره و یه خط درمیون و دست به عصا فقط دارم پیش می رم.

باورم نمیشه اینهمه داغ و بلا رو دارم یکجا و با هم، تجربه می کنم.

خدا آخر و عاقبتمون رو ختم بخیر کنه.

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

بعد از اینکه این دو هفته حس حرف زدن زیاد داشتم و هیچ کس نبود باهاش حرف بزنم، پیش خودم گفتم بهترین گزینه باباست. و بابا نبود. 

بابا که اومد، حرفها بیات شده بود. دیگه چیزی برای گفتن باقی نمونده بود.

تا امشب.

بلاخره که یه چیزی پیدا کردم برم حرف بزنم، هم ریحانه بود نشد، هم بعدش کلی گرفتار شد و مشغول پرونده ها و حساب کتابها و مستند سازی ها.

پیش خودم گفتم دیگه قراره از این به بعد اینطوری باشه.

قراره فقط بنویسی. اگر نشد بنویسی هم فقط باید به خدا بگی. فقط همین.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

ریحانه حس محسن و مجید رو بهم میده.

خیلی تنها تر شدم...

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

یک هفته شد.

همین روز.

همین ساعت.

همین دقیقه.

 

الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

 

 

 

 

خدایا...

هوالرئوف الرحسم

امروز از صبح ذهنم مشغول یه چیزه.

این فرد نه معصوم بود نه سادات. به فرمایش خودش، به کردار خودش؛ یک سرباز مخلص بود، این بود.

امام زمان جانم؛ به قربانش؛ چه کسی هست؟

 

 

 

 

الهمممممممم عجللللللللل لولیک الفرججججججج

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

والا ما طبق قوانین مراوده، با کسی که باهامون دعوا کرده، دری وری گفته، اذیتمون کرده، یه جور دیگه برخورد می کنیم. حاضر هم نیستیم که میانجی گری ای بشه. مخصوصا تو مسائل مهم. اونم داغ داغ. تو واتساپ و تلگرامم پیام بده، بازش نمی کنیم که seen نشه که خیال برش داره برامون مهمه.

شنزو آبه که اومد، پیام اون مردک رفت و رفت و به ما تحتش رسید و پیغامی نگفت و پیغامی برد. بعد قطری که هیچ ابراز تاسفی نکرده و چند خبر هم خوندیم که پهباد ازین کشور بلند شده، اومده و حامل کثیف ترین پیغامها بوده... 

چرا راه دادنش؟ این دیپلماسی فقط به درد چاه توالت می خوره خاک بر سرها. 

انقدر حقیر.

انقدر پست.

 

من تازه پازل "انتقام خواهی" و Bold شدنش برام روشن شده.

برام بدیهی بود که باید انتقام گرفته بشه. ولی نمی دونستم کسانی هنوز خبیث وجود دارند که در این زمینه ترس و شک دارن.

 تف بر شما و دموکراسی تان. تف بر شما و غیرت تان. تف بر شما و مصلحت اندیشی های احمقانه ی تان.

وای اگر خون حاج قاسم به هدر بره. این شور به انتقام منتهی نشه. وای...

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

فاتحه خوندن؟!؟!؟!

خط سیاه بالای عکس؟!؟!؟!

کلمه ی "شهید"؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نمی تونم...

حاج قاسم... نمی تونم تصور کنم. نمی تونم...

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

چه خاکی بود که به سرمون شد؟!؟!؟

 

 

 

 

 

 

مرد ترین بودی در زمانه ی نامردی ها...

هوالرئوف الرحیم

بچه ها مریض بودن. خودمم لباس خوب نداشتم، تصمیم گرفتم عروسی نرم. رضا اصرار پشت اصرار که "نه با هم بریم". "می خوایم بشینیم بخوریم و کاری نداریم و..." و ما گوش دراز شدیم رفتیم و به جرات می تونم بگم بددددددترین عروسی زندگیم رو رفتم. 

اسم باشگاه تشریفاتی رو یدک می کشید اما از گنددددددد بودنش هرچی بگم کم گفتم.

 

دستشوییش. مدل پذیرایی و شام دادنشون؛ افتضاحات تالار بود. مابقی رفتارها و جا نبودن و ... هم گندکاری های میزبان، که خاطرات بسیار بدی رو برام رقم زد.

باز خوبه آخرش چهارتا تیکه غذا برای رضوان آوردن. وگرنه که واقعا گرسنه بر می گشتیم خونه.

خیلی بد بود. خیلی بد بود. خیلیییییی بد.

 

 

 

 

حالا فردا مهمونی فامیل منم هست و باز بی رغبتم برای رفتنش و فقط خدا به خیر بگذرونه انشاالله.

هوالرئوف الرحیم

بعد از مدتهااااا، صبحانه ی دلچسبمو با لذت و کمی سختی (بخاطر فرو رفتن نون داخل حفره ی پانسمان شده ی دندونم) می خوردم که یهو حس کردم چیزی مثل استخون داخل لقمه م هست. کمی که نونها رو با زبون این طرف و اون طرف کردم، واقعیت تلخ "شکستن دندان پانسمان دار" به جانم نشست و شیرینی صبحانه ی دلچسبم، به تلخی بدل شد.

تمام روز رو بدون غذا سپری کردم و همون طوری باشگاه رفتم. شیر گرم و بیسکوییت می خوردم که بیسکوییتها اینطوری آب می شدن و جویدن نمی خواستن. می خوردم که فقط نمیرم.

صبح رضا سر کار نرفت.

دوتایی عشقولانه رفتیم دکتر و یه دکتر دیگه دندون شکسته و لق شده رو کشید و عصب طوووولانیش رو هم کشید بیرون و دوباره پانسمان کرد که بتونم تا 9 روز دیگه دووم بیارم.

هوووووف.

الکی الکی خودمو بدبخت کردم...

فقط یه "ته دیگ" نمی تونستم بخورم. حالا دیگه هیچی نمی تونم بخورم.😩