گذرگاه

۱۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

با بابای خوشگلم سختتتتتت در حال جمع آوری اطلاعات و لیست بستنیم.

خیلی این حال رو دوست دارم.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

امروز که میلاد خانم حضرت زهرا سلام الله علیها بود، بعد از دو روز خیسوندن و پختن حبوبات هر کدوم جدا جدا، بلاخره آش دندونی پختم. آخه سر رضوان تنبلی کردم ولی دیگه سر فسقلک همت کردم و خوب هم شد الحمدلله. 

خسته شدماااا اصلا نمی دونم چرا؟ انقدر که عصر که رضا اومد و خواب بود منم رفتم خونه مامان که بچه ها رو نگه دارن یه چرت بزنم. زنده شدم واقعا.

رضا هم رفته بود اسکن قلب و رادیو اکتیوی بود و کلی امشب بهم سخت گذشت که نمی شد بچه ها رو نگه داره.

بچم فسقلک که با نگاهش هی به رضا قسم می داد بغلش کنه. براش سوال بود که چرا رضا سمتش نمی ره. غصه دار بود.

روز زن هم که هفته ی پیش سورپرایزم کرده بود و امروز حتی تبریکم نگفت.😁 هی خودم به خودم تبریک گفتم.

رضوان که چندتا بشقاب آش خورد. رضا هم خوشش اومد. بقیه رو هم تقسیم کردم. یع کاسه دادم مامان خودم. یه کاسه مامان رضا. یه کاسه داداش. یه کاسه کوچولو مامان جون. یه قابلمه کوچولو هم واسه سر کار.

هیچی دیگه. بدین صورت و بدین شکل آش دندونی پزون به پایان رسید کارش.

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

ماشین صافکاری بود. داداش اینها هم سر تولد مامان مدل ویروس کرونا باهامون برخورد کرده بودن. داداش رضا هم که پیچوندمون و قربون رضا برم که پشتم بود و دستم رو گرفت و رضوان و فسقل در دست با اتوبوس و مترو راهی راهپیمایی شدیم.

به جرئت می تونم بگم بهترین راهپیمایی تاهلم بود. خوش گذشت. خیلی. مخصوصا که خدا دلی بهم داد تا تکبیر بگم و دل چند نفرم شاد کردم. 

الهی شکر.

 

 

 

 

خدایا کمک پلیز که وقت وقتش ساکت نباشم و خوب حرف بزنم.

هوالرئوف الرحیم

خب اتفاق شکررررر دار این چند شبه دندون موش موشکم بود که به حمدلله در اومد و بلاخره شب راحت می خوابه.

دنبال آش دندونیم که به نیت سلامتیش بپزم پخش کنم انشاالله.

جالبیش اینه که از لحاظ زمانی با رضوان یکی شد. 

من شب بیست و یک بهمن توی رضوان بی قراری دیدم و شب بیست و سه بهمن که اتفاقی دستم داخل دهانش رفت با اون کوچولوی تیز سفید تو دندونش آشنا شدم.

مال فسقلک رو از رو بی قراری های شبش متوجه شده بودم. ورم دندونشم دیده بودم و همینطوری روند رو مونیتورینگ می کردم و شبها با استامینوفن خوابوندمش و کمتر از رضوان از لحاظ درد کشیدن اذیت شد. ما هم کمتر حرص خوردیم و پریشون شدیم. چون ماجرا روشن بود.

دیگه خلاصه الحمدلله شدید.

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

شب 22 بهمن رفتیم شهروند و با کلی بیچارگی قابلمه ها رو خریدم. 

وقتی اومدیم بیرون 9 بود و ساعت الله اکبر.

نورافشانی هم بود و چهارنفری کلی الله اکبر گفتیم و اومدیم خونه.

حال داد.

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

از وقتی چشمم رو باز کردم تو فکرم که چرا یه برنامه ای نمی تونم برای ورزش بریزم.

خیلی فکریم...

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

بچه ها دیشب بیچاره مون کردن.

با بیچارگی واقعی رضوان رو خوابوندم. فسقلکم در حال خواب بود که یوهو بیدار شد به فغان کردن و چنان کرد که همه بیدار شدن. 

حالا فسقل رو ساعت 2 اینطورا خوابوندم ولی رضوان خوابش نمی برد. خودم وسطشون غشششش کردم و یخخخخخ کردم و نصف شب از زور سرما پریدم. اما هرچی پتو رو روی بچه ها می کشیدم بیدار می شدن و پتو رو می زدن کنار. قشنگ گوش و موهام یخ بود. یعنی خونه سرد بود ولی نمی دونم چرا اینجوری می کردن.

پاشدم بخاری رو زیاد کردم و زیر دوتا پتو خوابیدم و صدای بینی کیپ شده ی رضوان و سرفه هاش رو می شنیدم که خوابم برد.

خوشبینانه تصور می کنیم که رضوان هم مثل من به بهار آلرژی داره و مثل من که الان دو روزه خارش حلق و بینی و عطسه هام شروع شده، اونم سر اینه که بینیش کیپ شده و سرما نخورده... 😥

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

آقا این "جیم" مارو انداخته بود به تکاپو. با اینکه می دونستم 26م روز زنه، چون گفته بود پس فردا طلاهه رو می خواد و بدو بدو اومد گرفت که ببره پرداختش کنن، معادلاتمون بهم ریخت و همینطور چشم براه بن بودیم.

حتی ظهر به رضا گفتم اول 22 بهمنه چند روز بعدش تولد حضرت زهرا. ولی بازم هر دو فکر می کردیم که باید اون روز همین شنبه ی پس فردا باشه.

هیچیییی دیگه. رضا که از سرکار اومد یه گل باقچه ی ایستگاه ولی خیلی خوشگل(رز سرخابی ریز با برگهای بنفش)و یه کیک ببعی کوچولو، دستش که روزت مبارک. 😮

عصری هم قبل رفتن خونه مامانش مراسم قهوه و کیک داشتیم که یوهو من حواسم جمع شد و دماغ دوتامون آویزون شد که ای دل غافل که یه هفته هم نه 10 روز جلوتر جشن گرفتیم.

مامانش نبودن و بجاش رفتیم جای دیگه. یه دستبند اون فرمی که دوست داشتم دیدیم. خیلی رضا خوشش اومد. دیگه گفت: "بگیرم برات؟" نگفتم نه. با 60 تومن حتی از شین هم خوشحال تر بودم. مخصوصا که انگشترمم دوباره جلا دادن.

وقت برگشت رضا گفت: "این حسادت شما زناست ها؟"

گفتم: "جانم؟"

گفت: "تو و شین، خیلی به هم حسادت می کنین." 

گفتم: "عزیز من، تو رفتی پول جمع کنی برام اونو بخری یوهو میگی جیم برای تولد شین می خواد برش داره. من اول از همه عصبانی و خشمگین بودم و بعد حسادت جاشو گرفت. که چرا تو با اونهمه وجنات نگیری و جیم رااااحت بتونه بگیره؟؟؟؟"

گفت: "من تلاشمو کردم نتونستم. دیگه مامان کارش فوری بود اینجوری شد. وگرنه اگر عجله نداشت خریده بودمش."

گفتم: "خلاصه قصه ی من قصه ی خونه م شد. داشتم رویا پردازی می کردم که یوهو دیدم تمام این رویاها داره میرسه به کس دیگه."

گفت: "ولی شین چندین بار به من تیکه ی طلاهای تو رو انداخته. رنگو وارنگگگگ طلااااهای خانمتتتت"

خیلی خیلی دختر بدی بودم ذوق کردم، که بهم حسادت کرده. و حالهای بدم وقتی می بینمش و هیچ ماجرایی نیست رو فهمیدم. واقعیت از خودم خیلی خوشم نیومد و از دست خودم ناراحت شدم.

من کی قراره آدم بشم؟

من این رو خریدم که رضا از فشار در بیاد بابت کادو نخریدن. و در ضمن من اجق وجق جات خیلی دوست دارم و استفاده هم می کنم. حتی قبلتر از این ماجراها. 

بازم رضا خیلی دلش می خواست که واقعا طلا برام خریده بود و شب که مامان گفتن این چندتا دیگه طلارم مجبورن بفروشن، انگشتره که خیلی دوسش داشتم رو برام برداشت به عنوان سالگرد ازدواجمون.😍

گفتم: "تولدم موند ها".

خندید گفت: "سرمایه دار نیستمااااا."

خلاصه که کلی صفا کردم.

ولی خیلی مونده رو خودم کار کنم... 

 

 

 

خدایا آدمم کن...

هوالرئوف الرحیم

قصه از یه حس بد و بغض شروع شد. کنکاش کردم و فهمیدم حسادته.

حسادت به اینکه چرا رضا سال خدمتی و تحصیلاتش از اونها بالاتره ولی وضع زندگیمون اون جور... برای هر بار شارژ کردن پول خونه اینجوری به مذیقه بیفتیم و کل زندگیمون رو تحت و شعاع قرار بده، ولی اونها رو نه. همیشه پولشون آماده باشه و اگر این وسطها کسی لازم باشه خونه بخره یا طلا بفروشه، تندی شریک می شن و طلا رو هم می خرن.

بعد به این نتیجه رسیدم که"به تو چه؟" و اینکه"خدا دلش خواسته به اونها بده. به تو هم بده اما به خون جگر"

ولی بازم راضی نمی شدم. با این حرف بزن با اون حرف بزن و تمام آنچه نوشتم بیان شد و بازم حسود اصلا نیاسود.

شب نوبت رضا شد. رضا با بیان یک سری راز که هیچ ربطی نداشت و احساسم اینکه خواسته بود حس حسادت خودش رو سرکوب کنه، گفت جیم اصلا آه در بساط نداره و هرچی پول هست برای شین هست. البته که اولش اصلا موقور نمی اومد. اولش گفت می دونی فلانی چقدر از من بزرگتره؟ چقدر جمع کرده؟ گفتم کی بود که می گفت اگر کمک نمی کرد عروسیشون سر نمی گرفت. بعد شروع کرد به عقب نشینی با بیان اون راز که چندین بار گفتم بهش که نگه.

خلاصهههههه اوضاع بدتر و بدتر داشت می شد که خداروشکر دست رضوان رو گرفت و رفتن خونه مامانش و من چند ساعتی آرامش داشتم.

همش یادم به سعیده می افتاد که تو نامزدی می گفت یه روز میرسه که بهش میگی"نمی خوای یه ساعت بری بیرون گشت بزنی؟"  و الان در آستانه ی هفتمین سال، به این مرحله رسیدم.

هیچی.

برگشت بهش گفتم چقدر ممکنه که در مورد من سوال پیچت کنن و تو شروع کنی به گفتن زیر و بم خصوصیات پنهانم." گفت امکان داره. همونطور که تو اینطوری ای؟!؟! بعلللهههه سرسنگین شدم باهاش حسابی.

چون سرسنگین ترین حالتم با خانواده ش هست و حالا که اینو فهمیدم دیگه آدم سابق نمی شم.

 

 


پی نوشت:

الغرض اینکه، نوشتم تا وجه حسادتم رو برای خودم روشن کنم. اینکه دیروز صبح دلم می خواست این طلا دست هر کسی بود جز اون. ولی الان دیگه برام مهم نیست. مخصوصا که جلو آینه هم هست و هر بار رد میشم میبینمش و به خودم می گم" برا این انقدر حرص خوردی؟!" 

اگر تمام این مدت براش انقدر نقشه نکشیده بودم، شاید اینطوری نمی شدم. شاید انتظار م این بود که رضا پول قرض می کرد تا سر ماه و برام می خریدش. (البته که وسط اینهمه زخم زندگی درخواست و اجابتش واقعا اشتباه بود). شاید هم یاد قیافه گرفتنهای پولداری شین افتاده بودم و حالا بدتر می شدم. و شاید هم از اینکه جیم به فکر گرفتن چنین هدیه ی سنگینی برای شین بود، حسادت کورم کرد.(مخصوصا که رضا پرسید روز زن کی هست و وقتی گفتم گفت من فقط می تونم یه شاخه گل بگیرم برات. و این رو بودن قصه ش خیلی حالمو بد کرد).

به هر حال که حال خوبی نبود. حال درستی نبود. اونم سر چیزهایی که اصلا اراده ای توش نداریم و حتما حکمتی داره. و سر چیزی که الان فکر می کنم ارزششم نداشت به اونهمه حال بد.

انشاالله که آدم بشیم.

هوالرئوف الرحیم

امروز نبرد خیر و شری برپا بود دیدنی.

سر دست بند مامان که شین شین سوسن خریدش. در واقع جیم به عنوان روز زن برای شین خرید.

هعی.

دستبند دوست داشتنیم داره میره تو دست آدمی که...

خیلی با خودم جدل کردم. خیلی.

این روحیه ی یک زن منتظر ظهور نباید باشه.

پاشدم براشون اسفند دود کردم. که اینهمه انرژی منفیم سمتشون نره و نرسه.

حسادته دیگه. شاخ و دم که نداره. آدم باید با خودش حداقل صادق باشه.

خدایا پلیز هلپ می برای عبور از این "حسادت" که گویا داره فلجم می کنه.