گذرگاه

۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

آقا کوکی اسمارتیزی با رضوان درست کردیم با دستور جدید خیلی باحال و عالی.

امروزیه خیلی بزرگ شد. فردا کوچولو تر درست می کنم؛ انشاالله، که بتونم بسته بندی کنم برای فریزر. یه وقت خدا خواست کرونا تموم شد و مام زنده موندیم، پذیرایی کنیم.

بعدشم عصری از کیک باقلوایی دیروز که فریزر بود، برداشتم تو فر داغ کردم، مزه ش واقعا اهورایی شده بود. بح بح ها.

دیگه صبح هم با خواب چرت و پرت از خواب بیدار شدم و حوصله ی خودمم نداشتم. عصری یه ذره با رضا وحشی بازی در آوردیم، کتک کاری مسخره، یکم حالمون جا اومد. رضوانم تو بزن بزن شریک شد ولی فسقلک با چشمهای گشاد و نگران، نگاهمون می کرد.

خلاصه که اینم از امروز.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

خونه تکونی بخش اعظمش تموم شد. اینهایی که مونده بخش دوم خونه تکونی و همانا خونه تکونی پریم می باشد. مثلا دیروز تمام کابینتها و آیینه ی پذیرایی رو از اول دستمال کشیدم.

رضا هم مرخصی گرفت و این هفته اصلا نرفت تا اینهمه مراقبتهامون به باد نره.

دیروز بعد از خرید، در مرحله ی شستشو و ضد عفونی، نونهای پیتزا رو اسکاچ زدم و تا آب بکشم یکم اونجا مون و ... تمامش شد کف و آب. یکجا انداختمش سطل زباله. ذلیل بشی کرونا...

امروز هم وسط تعریف کردن خاطره برای رضا از اردو جهادی و همزمان ریختن مواد لازم کیک تو کاسه و هم زدن رضا، یادم رفت شکر بریزم تو کیک. گذاشتیم تو فر و بوی شیرینی نیومد... تقریبا پختش تموم شده بود که فهمیدم. حالا چیکار کنم چیکار نکنم؟!؟ یهو یادم به کیک باقلوایی افتاد و شهد درست کردم و آخرش وقتی خنک شد روش شهد دادم. بح بح شد. کلی هم لایک گرفت.

دیگه فردا هم انشاالله کوکی بپزیم با رضوان بچم شاد بشه و فقط بمونه تخم مرغ رنگ کردن و سفره هفت سین انداختن.

آخ آخ آخ یادم رفت بنویسم.

علاوه بر تمام هنرهایی که کرونا سرمون آورد، دیشب مجبور شدم نون پختم. خیلی خوب بود. برای صبحانه خوردیم. تازههههههه موهای رضا رو هم قشنگ عین سلمونیا براش کوتاه کردم. امروز بابا فقط یه رج رو که جامونده بود، ایراد گرفتن. تمام. 

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

از 12-13 اسفند خونه تکونی رو شروع کردم. گاماس گاماس پیش رفتم. خرد خرد کارهارو انجام دادم. من که تقریبا ماهی دوبار کل زندگی رو به کل می شورم و بر می دارم، کارهایی انجام دادم که مغز خودم سوت میکشه.

مثلا شستن و خالی کردن چاهک داخل سینک یا شستن زیر ماشین لباسشویی. اوف.

خلاصه که هنوز کارهام تموم نشده. بابت مرحله ی پذیرایی باید سرعت عمل داشته باشم، چون هر آن ممکنه فرشها رو که فسقلک مجبورمون کرد بشوریمش، بیارن و دیگه نمی خوام روش کثیف کاری صورت بگیره. 

اتاق بچه ها و آشپزخونه عالی شد و کلی به خودم افتخار کردم و ممنون خدام که من رو اینطوری خلاق آفریده.

اتاق خودمون تغییری نداره فعلا. شاید یکم بعد، پول دستمون اومد و موکتش رو عوض کردیم یا قالیچه براش خریدیم.

پذیرایی هم تغییری نداره(البته که دکور اتاق بچه ها رو پذیرایی تاثیر داشته).

همه ی اینها تموم بشه، یکم خستگی در کنیم، بعد بریم سراغ کار دوست داشتنی من و رضوان. یعنی قنادی. و کوکی بپزیم. این بار کوکی اسمارتیزی. و در نهایت هم تخم مرغ رنگ کردن که وظیفه ی رضوان هست و سفره هفت سین پهن کردن دوست داشتنی من.

باورم نمیشه. یه هفته دیگه عیده. سال نو میشه و هیچ معلوم نیست ما تا کی تو خونه حبسیم.

 

 

 

 

حالا خداروشکر که حیاط داریم.

درخت داریم.

همه مون دور هم جمعیم. 

الحمدلله

الحمدلله

الحمدلله

هوالرئوف الرحیم

از وسط خسته ترین حالتهای ممکنم دارم می نویسم.

رضا سرما خورده بود و وسواس شدیدش و شرایط موجود باعث شد کارم چندین برابر بشه. حتی با وجود کمک کردنهاش. 

مرخصی گرفته که این یه هفته که می گن هفته ی سخت و مهمیه، بگذره و تموم بشه.

چیز میزهای خوردنی و شستنیم تقریبا تمومه و باید خرید اساسی برم. هم وسایل خونه تکونی بخرم هم خوراکی های جذاب سالم برای اینهمهههه تو خونه موندنهای این طفلکی ها. هنوز که جرئت نکردم. 

همش احساس می کنم یکی این وسط داره گولم می زنه و می خواد حالم خوب نباشه. اسفند، این اسفند دوست داشتنی که همیشه یکی از منابع انرژیم بوده برای شروع یه سال خوب، به مزخرف ترین حالت ممکن داره سپری میشه.

از اونهمه دیدن ذوق و شوق مردم خبری نیست. حتی اگر پول نداشتم، همینکه شور و حال مردم رو می دیدم، کیف می کردم.

خونه تکونی قبل از نیمه ی اسفند برای کسی مثل من با داشتن دوتا وروجک، کار عبث و بی نتیجه ایه. مخصوصا که به شکل سنتی و اعتقادی به "تمیز بودن خونه وقت سال تحویل" فکر می کنم.

ایده های زیادی دارم و امسال جاهای عجیب غریبی از خونه رو تصمیم دارم بشورم. ولی هنوز زوده. مخصوصا که شوینده هم ندارم.

امروز پارتیشنها رو برداشتم و مبلها رو بردم عقب تر تا این طفلکی ها فضاشون وسیع تر بشه. خندوانه رو هم با صدای بلند دیدیم و کلی قر و جیغ و سوت صرفا برای تخلیه ی انرژی. 

انقدر خسته و عصبی و تحریک پذیر هستم که واقعا حوصله ی هیچ بازی ای رو ندارم. خودمونیم کارمم زیاده. دلمم برای بچه ها می سوزه ولی واقعا خیلی چیزها در توانم نیست.

دیگه اینطوری. جو کلی خونه و زندگی به این نحوه. بعد شب یک، یک و نیم که با کلی اولتیماتوم و خواهش و تمنی و قربون صدقه رضوان رو می برم تو رختخواب، دو ساعت گرفتارم تا بخوابه. چقدر فسقلک رو سیخ می ده بیدار می کنه هم بماند. بعد امشب بعد عمری بردمشون تو تختهاشون خوابوندمشون و یک ساعتی هم از خوابمون گذشته بود که فسقل بیدار شد با جیغ و هوار که من چرا تو تختمم. فکر کنم تختشو دوست نداره. چون تا وسط پذیرایی ولوش کردم، رفت.

هیچی. اینم از ما.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

الان که دراز کشیدم حس کردم ریه م سنگینه. رفتم تو فکر کرونایی ها و علت فوتشون. حس می کنم خفه می شن. حس می کنم مثل طناب دار یا غرق شدن زیر آب می مونه.

آخه امروز رضا تن درد و پا درد داشت از اون طرف سینه ش هم خس خس می کرد. زنگ زدیم اورژانس، اولا که گفت تب نداره مهم نیست. دوما که سوالایی که می پرسید همگی در راستای تنگی نفس بود.

خداروشکر رضا مشکلی نداشت. هر دو پرستار گفتن احتمالا سرما خوردگیه و اگر تنگی نفس ایجاد شد یا تب کردید سریع به بیمارستان رجوع کنید. ولی این حس بد خفگیه ذهنم رو مشغول کرده.

خدا به تمام مبتلایان لباس عافیت بپوشانه و بقیه ی مردم رو هم از این بلا حفظ کنه.

 

 

هوالرئوف الرحیم

چیزی که واضحه اینه که من از کرونا نمی ترسم. اما احتیاط می  کنم.

یه مقدار خیلی زیادی ضد و نقیض برام تو این ماجرا وجود داره که غیر قابل انکاره.

من به کرونا به دید سرماخوردگی نگاه می کنم. با این تفاوت که شاید بدنم به خیلی از انواع سرماخوردگی ها مقاوم باشه و درمعرضش قرار بگیرم چیزیم نشه، اما احتمال اینکه این نوع رو بگیرم زیاده. اونم احتمالا تازه.

جز رضا که بیرون رفت و آمد داره و کارش با ایمنی مرتبته و یه مقدار وحشتناکی هم وسواس ارثی داره، با کس دیگه ای خارج از خونه ارتباط ندارم. اونم که شورش رو در میاره و اعصابمون رو خرد می کنه.

امروز همش به بچه ها می گفت ازم دور بشید. منم از قصد بچه ها رو نزدیکش می کردم و امشبم فرستادمش تا بین بچه ها بخوابه.

بعد میگه خانم فکر کنم منم گرفتم. میگم خب علائمت چیه؟ میگه پای چپم درد می کنه. (تو پرانتز بگم که از مشکل قلبی می ترسید و به طور کامل قلبش رو بررسی کرد و سالم بود _الهی الحمدلله ). آخه کوفتگی سرماخوردگی رو که دیگه تجربه کردی می دونی چیه، این چه حرفیه آخه؟

هیچی صبح میره سر کار اونجا هی شستشوی مغزیش می دن می فرستنش خونه. تو چند ساعتی که خونه هست میشورم میسابم فکرش رو باز می فرستم سر کار و فردا از اول.

اها

امشب رفت نون بخره. دستکش پلاستیکی کرد دستش. گفتم خب حالا دقیقا می خوای چیکار کنی؟!؟ هنگ کرده بود. گفتم کارت بکش. بعد دستکش رو در بیار و نون رو بذار تو کیسه. بعد مات و مبهوت جوری که نفهمیده بلاخره چیکار کنه نگاهم کرد. خندم گرفت. بعد داشت می رفت گفتم اگر نانوا به کارت دست زد بعد به نون دست زد دیگه کاری نداشته باش. یه بسم الله میگیم می خوریم دیگه چیزیمون نمیشه.😂

بعد اومد خونه گفت نانوا با همون دستی که کارت کشید از بقیه پول گرفت و نونم گذاشت تو کیسه تحویلم داد. بیچاره امید داشت نونها رو بگذاره تو فریزر تا ویروس کشته بشه که متاسفانه بهش خبر دادم کرونا متمایل به سرماست و تو سرما از بین نمیره. 😂

ولمون کنین تو رو قرعان بذارید زندگیمونو کنیم.

اگه ابولا و سارس و آنفولانزا نگرفتیم با همین شیوه ی زندگی، با اینهمه مراقبت کرونا هم نمیگیریم. فوقشم گرفتیمم که گرفتیم. سرماخوردگیه دیگه.

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

خبببببب.

ماراتن انتخابات و سرچ و رای دادن و اینها گذشت.

من از نتیجه راضی نیستم چون سیستم رای دهیم لیستی نبود و به جوانهای انقلابی رای داده بودم.

برای دونه دونه شون هم حتی شده یک جمله می تونستم حرف بزنم چون واقعا نشسته بودم سرچ کرده بودم.

شبهای خوبی رو با بابا به مباحثه انتخاباتی گذروندیم و لیست جمع کردیم.

خلاصه که تمام شد و رفت پی کارش...

این تب داغ کرونا هم که بیش از مخاطرات خودش، استرسش داره می کشتمون.

ما که نه، ملت رو.

فعلا همین.