گذرگاه

۲۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

عصر یه دل سیر خوابیدم. موش کوچولو به بغل.

بنابراین سرحال بودیم و عصر رفتیم بیرون.

دم مزار شهدا اذان شد رفتیم اونجا و فهمیدم که شب تولد موسی بن جعفر علیه السلام هست. برای اولین بار در حیات فسقلک نماز جماعت خوندم و به فال نیک گرفتم تقارنش رو با میلاد پدربزرگ جان.

بعد رفتیم و رفتیم و خیلی راحت از امام زاده صالح سر در آوردیم. ترافیک نبود. هوا عالی بود.

بهمون لقمه دادن روش نوشته بودن از طرف دوستداران امام هشتم.

اشکی ازمون در آورد چهارشنبه شبی. 

خیلی خوش گذشت. مخصوصا با همراهی های رضا. 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

اول که عیدمون مبارک. که چه عید با صفایی. ما هم امروزمون رو با ماچ و بوسه ی سادات داخل خونه شروع کردیم و الحمدلله که محب علی و اولاد علی علیهم السلام هستیم.

بعد یک صبحانه ی کامل و رفتن برای خرید.

بهترین زمان ممکن رسیدیم. راحت. با جای پارک خوب. تا وارد میدون هم شدیم آیه ی نور داشت از بلندگوی مسجد پخش می شد و برام نوید خرید خوب رو داد.

تو اولی نه دومین مغازه، دوتا مانتوی محشر پیدا کردم و اینگونه عیدیمونم از آقامون گرفتیم و برگشتیم خونه.

رفتیم اون طرف و نهار نذری رسید و خوردیم و فهمیدیم برنامه شبه و برگشتیم.

من این چند روز به بند فشارم پایین بود و اصلا نمی شد از جام تکون بخورم. کلی فکر و خیال و حرف و حدیث تا رفتیم دکتر فهمیدیم ویروسه.

حسابی هم بدنم کم آب شده بود و یک سرم حال جا بیار هم تزریق کردیم و خیلی بهتر شدم. دیگه بعد از نهار یک ساعت خوابیدم و بعد شروع کردم به کار. تمام آشپزخونه رو هوا بود این چند روز و بهشون رسیدگی کردم و حتی سوپ هم برای خودم پختم و خلاصه کلی زرنگ بازی ماشاالله به جونم. بچه ها رو آماده کردم و بابای بچه ها رو هم و رفتیم مهمونی.

از این طرف مامان امروز روزه بود و برای شام دعوتمون کرده بود و من بخاطر مریضیم که ممکن بود منتقل بشه نرفتم. اون بنده ی خدا هم حساسه هم دست تنها و اون بیحالیه خیلی حال بدی بود اگر می گرفت. خدا نصیب نکنه.

شبم رفتم و اول شیک نشستم ولی آخرش به تلافی تمام زحمتهای بقیه کل ظرفها رو شستم و جا بجا کردم و خوش رفتیم و خوش برگشتیم.

یه آرایشگاه جدید هم پیدا کردم که خیلی تعریفشو شنیدم برم ببینم چطوره.

 

 

 


پی نوشت:

حالا صبح استوری هر کی رو می دیدم حمایت از سگ بود بجای تبریک عید.

بابا هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد. صبح عید غدیری...

هوالرئوف الرحیم

مهسا دیوار خاطره ش رو جمع کرد و رفت پی سرنوشتش و من رو برددددد به اسفند 92. 

باید اتاق رو به مامان تحویل می دادم.

فکر کنم ده روز به عید بود. جعبه ی خاطره ها رو باز کردم. کتابهای مدرسه. دفترهای خاطرات. داستانهای شر و ور. اسباب و وسیله های مسخره که یادگاری از یک روز یا یک اتفاق بودن... جمع و جورشون کردم. لباسهای کمدم رو به کل در آوردم و تو چمدونم ریختم. کلی رو گذاشتم کنار و رد کردم. و و و و و

خیلی زار زدم. از زار زدنم و دماغ گنده م ریحانه چپ و راست عکس می گرفت. دلمم گرفته بود. رضا هم شده بود غوز بالا غوز. قرار بود بیاد ببرتم آرایشگاه. شب عروسی داداشش بود، نیومده بود و من توی خاطراتم غرق بودم و حوصله نداشتم...

همه چیز جمع شد و جعبه شد که بره خونه ی خودمون. خونه ی بختمون. و اتاق خالی خالی تحویل داده شد. 

هووووم... 

 

 

 

 


پی نوشت:

همیشه در بدترین حال وقتی آرایشگاه رفتم و برگشتم، حالم از این رو به اون رو شده. اون شب هم همینطور. 

هوالرئوف الرحیم

اینجوری بود که من باید همیشه انتخاب کننده می بودم، اما بله برونمونم گذشته بود ولی هنوز احساس می کردم دلم انتخابش رو انجام نداده. عقلم شرایط رو سنجیده بود و گفته بود "ok". فقط یک سوال سرسری از بخش احساسم پرسیده بود که:

" نفرت انگیزه؟"

و شنیده بود:

 "نه"

و ما زن و شوهر شدیم.

گذشت. رضا مهربانانه باهام پیش اومد. کوتاه نیومد و شکست نخورد. تا اینکه در چنین شبی رفتیم خونه ی خواهرش. پا گشام کرده بودن. 

رضا تو جمع خانواده ش با روابط خانوادگی دیده شد. تو دلم گذشت:

"چه از این پسره خوشم میاد!!!"

و تو فکر بودم یه جوری سر صحبت رو باهاش باز کنم. عین یک هرای واقعی. یهو... گوشی دستم اومد. حواسم جمع شد. اون همسرم بود. و اینگونه بود که منتخب قلبم هم شد.

من امشب عاشق رضا شدم. و الان 6 سال از اون شب می گذره. و شاکرم شاکر.

 

 

 

 


پی نوشت:

امشب رفتیم شهربازی نزدیک خونه. برای رضوان بود ولی من تا سرحد مرگ خندیدم و بهم خوش گذشت.

به رضا گفتم همپایه ی یه سرویس طلا بهم کیف داد.

خوشحال شد که خوشحالم کرده.

هوالرئوف الرحیم

رفتم تو حیاط لباس پهن کنم، حال بد پاییزی اومد سراغم.

آخه مرداد تازه به نیمه رسیده، این چه بوی مسخره ی پاییزه که میاد؟!؟!

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

اولین عیدی ای که رضا تو نامزدی بهم داد، روز عید قربان بود. یه جعبه ی بزرگ شیرینی با یه سشوار که هنوز حلال مشکلات خوشگلاسیونمه. ولی مو خشک کن خوبی نیست آنچنان.

امروز هم ذوق زده بود، گوشواره ی اون گردن بنده که سالگرد بله برونمون گرفته بود رو برام خریده بود و بهم داد. گفت:

"البته عیدیته ولی من دلم کوچیکه"

و من قنج رفتم براش. 

دستبندشم گرفته بود که کوچیک بود رسید به رضوان. خیلی هم شیک.

 

 

 

 

خیلی بخاطر این تغییراتش خوشحالم

الحمدلله رب العالمین

هوالرئوف الرحیم

هیچ کس برای بچه جای مادر و پدر رو نمیگیره. 

الکی با دلسوزی کردنهای بیجا جایگاه مادرپدرها رو برای بچه ها خراب نکنین.

اجازه بدید اخم مادر بعد از یک روز کامل رفتار بد بچه، یکم احساس ندامت براش ایجاد کنه.

شما فقط چند ساعت یا یک روز یا نه اصلا یک هفته قراره با اون بچه باشید، اون مادر و پدر یک عمر. پس قوانین مادر و پدر رو زیر پا نگذارید. اون قوانین از قوانین حاکم بر روابط شما یا خونه و زندگی شما، مهمتره.

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

امروز از اون روزهائیه که به خودم نمره ی خوبی نمی دم.

واقعا دیگه در رابطه با رفت و آمدهای رضوان سمت مامان اینها و ریحانه به بن بست رسیدم.

وقتی رفت و آمدهاش به اونجا، قراره از خونه و من زده ش بکنه، هرگز حاضر نیستم این رابطه وجود داشته باشه.

از طرفی به این فکر می کنم که مگه چقدر می تونم دست و پای این دیو دو سر رو بزنم که روی بچه ام تاثیر نگذارن. این دیو دو سر که یه روز ریحانه ست یه روز فاطی یه روز معصوم و ... فردا اجتماع و دوستهاش.

بعد، خودم رو می گذارم جای رضوان. تا سه سالگی رو درک کنم. من واقعا رفتن تو راهرو برای بازی با بچه ها رو دوست داشتم. با اینکه خواهر و برادر داشتم و اسباب بازی های متنوع داشتیم و خانه ای امن و بزرگ و مادری مهربان. ولی باز بازی خارج از خونه برام جذاب تر بود...

حالا فکر می کنم که چطور این تهدید رو به فرصت تبدیل کنم.

چطور مدیریت کنم که تنوع "رفتن به خارج از خونه" رو داشته باشه ولی اونجا براش "بهشت برین" و خونه "جهنم عظما" نباشه.

چقدر چقدر سخته...

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

شروع کرد به بحث کردن باز تو جملات ریز توهینهای ریزی کرد و به نظرم فعلا بذارمش کنار تا حالم باهاش بهتر بشه.

باید انقدری زمان بگذره که پیش خودم بگم

"نه بابا چیزی نگفته بود که!"

یعنی فراموش کنم...

اینم از این.

الان اسمش سرسنگین هست نه قهر. رابطه وجود داره اما فعال نه. 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

راستیییییی یادم رفت بگم.

دیشب بلاخره تونستیم خودمون رو جمع و جور کنیم و ترسمون رو بگذاریم کنار و فسقلک رو بردیم برای گوشواره.

ترسمون بخاطر خاطره ی سوراخ کردن گوش رضوان بود.  دادنش دست رضا و چهارتا قلچماغ هم گرفتنش که چی؟ که می خوان خوشگلش کنن.

ولی اینبار نه. اسپری بی حسی زد و تو بغل من آروم ایستاد و مزین به گوشواره ی قلبی شد و جیک هم نزد. با دقت دور و بر رو نگاه می کردم.

اومدم خونه خواب بود. برادرخان شروع کردن به افاضه ی فضل که الان بیدار بشه درد میکشه و فلان و بهمان.

رفتم بیرون و برگشتم بچم به پهنای صورت اشک میریخت. مامان گفتن درد داره بچم. استامینوفنی پمادی چیزی بزن براش.

اومدم پایین شیر بهش دادم و بعدش هرچی به گوشش دست زدم انگار نه انگار. بچم گرسنه بود. الکی فاز می دن!!!

البته طبیعیه فاز دادنشون. برای دل رحم جلوه دادن خودشون و توجیح سوراخ نکردن گوش بچه شونه. 

 

 

 

 

آقا ما جلاد شما رئوف.