گذرگاه

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

یک حرف فوق درگوشی رو اومدم بزنم.

چون به هیچ کس نمی تونم بگم.

برای سلامتی رضا یه مشکلی پیش اومده. نمی دونیم چی. امروز رفت بیمارستان و متخصص هم بود الهی شکر. وقت گرفتیم برای ۱۸ فروردین تا نظر قطعی رو بشه در موردش داد.

رضا دگرگونه. منم هستم. من به روی خودم نمیارم و غرقش نمیشم. اونم سعی میکنه اینطور باشه. همش به خودم نهیب می زنم که امروز و این لحظه رو دریاب. ولی وقتی بچه ها میان پیشم، هزار فکر منفی میاد سراغم. به تنهایی هام فکر می کنم. به دست تنها شدن. به روابط با خانواده ش. به اینکه چقدر به خود رضا علاقه دارم، چقدر به جایگاه همسری و پدریش. فکرم میره سمت اینکه اگر چیز بدی باشه این روزها روزهای خوبمونه. به بچه ها فکر می کنم. بغض راه گلومو میگیره. میرم سراغ ظرفها و می زنم زیر آواز. نمی دونم چرا " اونکه یه وقتی تنها کسم بود" میاد به زبونم. چشمم خیس میشه، جمعش می کنم.

" اگه اتفاق بدی باشه، این روزها روزهای خوبمونه. قدرشو بدون"

و برگشتن به زندگی عادی. حتی غرغر کردن سر رضا که چرا آشغالها رو نمی بره. برگشتن به شیرینی پختن برای عید. الکی. یعنی من هیچ دغدغه ای ندارم. و خسته کردن خودم.

خدایا. من رو تنها نگذار. در تمام مراحل زندگیم.

رضا رو سلامت و شاد، سالیان سال کنارم حفظ کن. سلامتی و آرامش رو بهمون برگردون...

 

 


پی نوشت:

قراره کلا به هیچکی هیچی نگیم. چون فعلا هیچی معلوم نیست. الکی نگران گردن دیگرانم که فایده نداره. تمام تلاشم رو می کنم که قوی باشم و فضا رو شاد نگه دارم.

نمی خوام کلا به چیزهای بد فکر کنم. 

من به معجزه معتقدم.

امشب ِقمری رو دو سال پیش هم با اضطراب صبح کردم. اون بار از ترس از دست دادن بچه م بود. قمر منیر بنی هاشم... معجزه رو بهم نشون داد.

من به معجزه معتقدم.

 

هوالرئوف الرحیم

آقا من شب اول اسفند به کل خونه تکونیم تموم شد. بخش اصلی و عمده ی کار. تمیزکاری عمقی و تغییر دکوراسیون. رانر تختم تموم شد و لحاف پتو رو هم دوختم و خیلی دکور شیکی شد. یکم دیگه از رنگ و لعاب رو گذاشتم که عید هم یه تازگی هایی برام داشته باشه.

بعد از اونم تست شیرینی های نوروز رو انجام دادم و به نتایج خوبی هم رسیدم. فعلا شیرینی قهوه و زعفرونی تایید شده.

دیشب بی خوابی به سرم زده بود. چون کل روز رو خواب بودم. روزه بودم. دیگه نشستم مقدمات عیدی بچه هارو فراهم کردم. پوم پوم ساختم برای کوسن.

لباسهای عیدشونم با کمک دوست خیاط مجازیم دوختم و خیالم راحته. 

دندون پزشکیمم رفتم و روکش مونده که برای هفته ی دیگه وقت داده.

یه دکتر دیگه هم باید برم حتما. فقط نمی دونم با این اوضاع چطوری برم.

خلاصه که نبودم، خیلیییی مشغول بودم. 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

از خونه مامان اومدم و چایی ریختم نشستم جلو تلوزیون. یه آن، روند ۱ تا ۱۰۰٪ درد رو تو شکم و کلیه تجربه کردم. اصلا یه حال عجیب بدددددد. همچین دردی رو سراغ نداشتم.

رقتم دستشویی. ولی تاثیری نکرد. تهوع هم اضافه شده بود. رضوان نگران دور و برم می چرخید.دولا دولا خودم رو رسوندم به آشپزخونه کیسه آب گرم رو پر کردم و تا پر بشه علائمم رو با هر آنچه شنیده بودم و بلد بودم از سنگ کلیه و مثانه و آپاندیس مرور کردم. نفسم حبس شده بود. غوغای درد بودم. حالا فکر و خیال جدید اومد سراغم. اگر هر کدومشون باشه باید برم بیمارستان. فکر عمل آپاندیس و بستری تو شرایط کرونایی. یه حالی بودمممم. 

دراز کشیدم. یکم کیسه رو شکمم میگذاشتم یکم پشتم رو کلیه هام. رضا مسکن بهم داد و حتی نمی تونستم نیم خیز بشم و با کمک اون بلند شدم.

رضوان با کیف دکتری اومد و معاینه م کرد و دلم نمی خواست دلشو بشکنم با اینکه همه ی کارهاش کلافه م می کرد. 

درد اوج گرفته بود. یواش یواش میخواستم حاضر بشم و بریم بیمارستان که رضوان و مهندس دور و برم رو گرفتن که کتاب بخون. کتاب رو که خوندم دیدم دردم رفت. به کل. و تمام فکرها و ترسها محو شد. و باز قصه ی آدم ضعیف...

نمی دونم دردم چی بود. با مسکن و کیسه آبگرم تموم شد. ولی خیلی برای سلامتی باید شاکر بود. برای بی دردی.