گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

خدا خیرش بده رضا رو. از صبح همینطور یک خط درمیون در حال خواب و بچه داری ایم. خواب هیچ کدوممون تکمیل نمیشه. بلکه شب برسه و بچه ها به موقع بخوابن تا یه خواب 0 تا 100 خوب نصیبمون بشه.

حال فسقلک خوبه و به پاش که دست می زنم درد نداره. تبش هست که تحت کنترلمونه.

واقعا آرزو می کنم کاش قبل از بچه اول یه نمونه آزمایشی برای آبدیده شدن به آدمها می دادن.

نه تنها بچه ها گناه دارن، مامان بابا ها هم بی گناه تر از اونها نیستن. خلاصه که اینطور.





هوالرئوف الرحیم

دخترک 2 ماهه شد و نوبت واکسنش بود.

انقدر سر اولین واکسن رضوان اذیت شده بودم که از یه هفته پیش عزا گرفته بودم. در حالی که صرفا بخاطر نابلدیمون اونقدر اذیت شدیم و استرس کشیدیم.

از واکسن که اومدیم بعد از رسیدگی به دخترک که کلی ماجرا داشت، یک ساعتی خوابیدم. بعدش نماز و بعدم نهاری که از دیروز پخته بودم رو تنهایی خوردم و این بین رسیدگی به کوچکک هم بود. رضوان هم خانمی می کرد و مشغول بود با ریحانه.

رضا اومد. نهار ریحانه رو با رضا دادم. به کارهای خونه رسیدگی کردم تا رضا بخوابه.

بعد دوباره من خوابیدم که شب رو کامل بیدار بمونم. ساعت 7 بیدار شدم و کار و کار و کار. تا الان که 5 و نیم صبحه.

خیلی سرسری رد شدم از وقایع روز و مخصوصا شبم. با رضوان و فسقلک. دلم می خواست راحت بودم و راحت می نوشتم تا یادگار بمونه.

چرا که نه.

می نویسم.

تا صبح با رضوان که مست خواب بود و مبارزه می کرد مشغول کتاب و بازی بودم. انگار که قرار باشه من تموم بشم. تا ساعت 4 صبح پا بپای من بیدار بود. کلی کتاب خوندیم. اینستاگرام دیدیم. چیز میز خوردیم. اصلا بهش نمی گفتم برو بخواب. چون می دونست قراره بیدار بمونم، جوابش روشن بود. 

"خوابم نمیاد"

برعکس هی ازش خواهش می کردم بیدار بمونه تا تنها نباشم.و اون اصرار برای خواب بودن. خیلی قشنگ ساعت 4 صبح بالشت و پتوش رو برداشت که:

"می خوام پیش باباجونم بخوابم"

و رفت زیر تخت خوابید. نرفت کنار رضا. مردم براش.

خلاصه اینم از دیشب.

رضا رو برای نماز که بیدار کردم کارهای نهایی فسقلک رو انجام دادم و 110 بار سپردم ساعت 8 کمی زودتر قطره اش رو بده و رضا پر از اضطراب انگار قراره دگمه شلیک موشک رو بزنه.:))

بخوابم که دیوانه ی خوابم.





هوالرئوف الرحیم

تعطیلات چهار روزه برای ما که خیلی خوب بود.

رضا خونه بود و تمام تلاشش رو کرد که بهمون خوش بگذره.

نماز رو رفتیم مصلی که عالی بود.

شبم با مامانش بودیم که جز جمله ی آخر، مابقیش خوب بود.

یه روزم رفتیم پارک شهروند و تا نصف شب اونجا بودیم. 

دیروزم که پارک یاس.

خیلی خوب بود. الهی شکر.






هوالرئوف الرحیم

اینجوری بگم که انگار امروز تازه سوار زندگی شدم. 

بعد از بحران یک ماه اول و بحران ماه رمضان، امروز زود (از دیدگاه خودم) بیدار شدم. رضوان رو بیدار کردم و صبحانه خوردیم و بعد از کلنجار همیشگی قبل از خروج از خونه سر لباس، فسقلک رو کردیم تو کیف کانگورویی و راه افتادیم رفتیم.

خیلی گرم، خیلی گرم. خیلی گرم بود.

مهد بازی این حوالی راضی کننده نبود. خیلی بد بود. 

دیگه کارهای دیگه م رو انجام دادم. آزمایش خون و خرید کتاب و ...


خوب بود. راضی کننده بود. مخصوصا که نهار هم داشتم. تو تنظیم وقتم خیلی موثر بود.




سه روز تا دوماهگی

هوالرئوف الرحیم

رضوان چادر نمازشو از تو کشوش باز کرد و بی مقدمه گفت:

من با این می خوام برم "مشهد"




امام رضا جان

نظری...

هوالرئوف الرحیم

سالگرد قمری ساخت این وبلاگ و اتفاقات بد اون وبلاگ هم هست.

بعد از یکسال هیچچچچ تغییری تو رفتارش ندیدم. و پشیمونم چند روز پیش رفتیم خونه شون افطاری. که بعد اتفاقات بعد بیفته. 

رضوان می گفت دوستم دوستم. به ریحانه گفتم، کسی که تو رو عامل هر اتفاق بدی بدونه، نمیشه که دوستت باشه.





هوالرئوف الرحیم

امروز قمری که عید فطر باشه و این ساعت، سالگرد بله برون و نامزد کردنمه.

خدارو بخاطر رضا شاکرم. با تمام نقاط مثبت و منفی ای که داره. 

انشاالله با هم پیر و عاقبت به خیر بشیم.





هوالرئوف الرحیم

از پول کادوی تولدم، برای دکترم کادو گرفتم و بردم.

انقدر شاد شد. انقدر شاد شدم که خدا بدونه.

چقدر قدردانی کردن کار خوبیه. چقدر به خود آدم انرژی مثبت بر می گردونه.





هوالرئوف الرحیم

خودم رو برای اینکه امشب پیششون باشم، خیلی لوس کردم.

گفتم حتی اسم فسقلک رو شما یادم دادید بگذارم این و بخاطر شما و خاندانتون گذاشتم این. بخاطر اینم که شده بهم جایزه بدید. 

نشد. فعلا که نطلبیدن. امیدوار بودم چله ی دخترک رو اونجا بگیرم. نشد. گذشت. تموم شد. ببینیم که نوه شون رو و ما رو کی طلب می کنن.





هوالرئوف الرحیم

تو این مهمونی بهم خوش نمیگذره اصلا.

امشب سر سفره که نشسته بودم، داشتم فکر می کردم چرا. فهمیدم.

یه مقدار زیادش حسادت بود. یه مقدار زیادش هم قمپز بودن اونها. 

امشب و امسال هم گذشت. 

خداروشکر که زخمی نخوردم.

ولی کلا حال و حوصله ندارم. نمی دونم چی شده...