گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

دیروز به غیر اون چند روزی که خونه نشین شده بودم، چند بار عمیق ترسیدم.

آخریش وقتی بود که توی رختخواب بودم و برق رفته بود و تگرگ هم شروع شد. به اندازه ی دیدن کنده شدن خونه های مسیر سیل خرم آباد ترسناک بود. 

رضوان هم که نیمه خواب بود ترسید و بیدار شد و سه تایی توی پاسیو انگار انتظار چیزی رو بکشیم، به آسمون چشم دوخته بودیم...

سخت خوابیدم. خیلی سخت. فکر کردن به روز زایمانم بهم اضطراب می ده. اینکه اگه اون روز بارون و سیل بیاد چی؟ شرایط داره باهام کاری می کنه که مثبت نباشم. نمی گذارم منفی بشم ولی فکرهاش سراغم میاد.

یک کلام. می ترسم...





پی نوشت:

الان رضوان با جیغ بیدار شد. رضا رفت پیشش. ولی بازم انقدر گریه کرد و هق هق کرد تا منم که تازه چشمهام گرم شده، بیدار بشم.

تو بغلم آروم گرفت و خوابید. و من دوباره بیدار بیدارم. تنها بیدار این حوالی. و خیلی به مقوله ی "م ا د ر" بودنم مرتبته...


هوالرئوف الرحیم

خدا اون روز رو نیاره که آدمها تو تعطیلات عید گرفتار مشکل جسمی و نیازمند خدمات درمانی بشن. خدا نیاره اون روز رو.

گرفتار شدیم بابا. چندتا سونوگرافی ای که پیدا کردم مرد هستن. چی کار کنم خدایا؟!





هوالرئوف الرحیم

انقدررررر خسته م که خدا می دونه.

اون از دیشب و اونهمه پیاده روی برج میلاد. این از امشب و اینهمه پیاده روی + در به در دنبال سونوگرافیست خانم گشتن و تو بیمارستان هم بدو بدو برای کارهای چکاپ.

دلم رو خوش کرده بودم امشب تموم میشه ولی نشد. فردا هم صبح زود زنگ بزنم ببینم سونوگرافی پیدا میشه یا نه، که رضا قبل رفتن به سرکار ببرتم.

ولی دکتر الکی گیر می ده. رضوان هم فسقلی بود. خیلی هم خوش وزن بدنیا اومد.

بعدم هیچ کدوم این شکم گنده هایی که امشب دیدم هیجان پرستارها رو مثل من برنیانگیختن واسه دیدن حرکت جنین. این یعنی زیر این پوست بچه ست. نه چربی و بقیه ی ماجراها که انقدر واضح و ذوق برانگیزه.

هیچی دیگه. الهی شکر و صدهزار مرتبه شکر اوضاع فسقلی خانم خوبه. سونو انجام بدم بفرستم برای دکتر با تلگرام هم دیگه خوب خوب میشه. 

پلیز هلپ می گاد.





هنوز هیچ جا عید دیدنی نرفتیم. 

هنوز هیچی از فامیلهای اصلی رضا نیومدن.

هوالرئوف الرحیم

جمعه با دکترم قرار دارم. فردا یا پس فردا باید برم حال دخترک رو با سونو بپرسم. خدا کمک کنه و همه چیز خوب پیش بره الهی.





هوالرئوف الرحیم

آقا من می ترسم تعریف کنم و این حال خوب رو از دست بدم.

می ترسم تعریف کنم و چشم بزنم.

ماشاالله لا حول و لا قوه الا بلله العلی العظیم می گم و بعدش می گم تمام افرادی که طی این دو سال پدرم رو در آوردن از ساطع کردن انرژی منفی به سمتم، به کل یه آدم دیگه شدن. یه رویکرد دیگه پیدا کردن. خیلی سعی می کنم ببینم تو رفتار خودم تغییری می بینم یا نه؟ ولی تقریبا مطمئنم همه عوض شدن که من برخوردم رو کردم مثل قبل از اون وقایع. مثل اون موقعهایی که هیچ صدمه ای ازشون نخورده بودم.

واقعا الان سر به سجده می گذارم و هزار هزار بار شکرش می کنم بابت اینهمه لطفی که بنده هاش دارن بهم می کنن و مثل اون مدت آزارم نمی دن.

واقعا خداروشکر می کنم بابت اینهمه مهربونی خودش در حقم.

واقعا شاکرتم خدا. مستدام بدار. مخصوصا بعد از به دنیا اومدن دخترک.

حیفه با زایمانم پاک از گناه بشم و باز همه چیز برگرده به حال اول. حیفه. حیفه.

خدایا لطفت رو از سرم بر ندار. ممنونتم. شاکرم بدار. ممنونتم.






هوالرئوف الرحیم

عید دیدنی هایی که می خواستیم بریم همه سمت مسیل ها بود و با این اوضاع سیل بازار و بارندگی، بیخیالش شدیم و موندیم تو خونه و عوضش رضا کامپیوترم رو از فایلهاش خالی کرد و منم مشغول انتقال عکسها به هارد بودم.

عصری یه دورهمی هم خونه مامانم رفتیم و این دخترک درونمون امروز حسابی شوخیش گرفته و زیاد تکون می خوره و اعصابم رو به حدی تحت تاثیر قرار داده که از تکونهاش تهوع گرفتم. تا میام فیلم بگیرمم ثابت می ایسته.

راستی امروز رضا عیدی بهم داد. بن شهروند. 

خلاصه اینم از امروز. 







پی نوشت:

انقدر حال روحیم خراب بود که با آرایش و رقص و نورانی کردن خونه هم کار حل نشد. مامان میگه استغفار فقط جواب می ده.

خدا بدادمون برسه...

خونه ی کرجمونم تحت خطره... تنها سرمایه ای که فعلا داریم...

هوالرئوف الرحیم

امروز هم به لطف الهی خیلی روز عالی ای شد.

ظهر از خواب بیدار شدیم و بعد نماز با مامان اینها رفتیم نهار گردش.

خیلی عالی بود. هوا. فضا. حال و روزمون. خوش گذشت.

شب هم زهرا اینها اومدن.

وقتی رفتن سر به سجده گذاشتم و اندازه ی یک تسبیح شکر خدارو کردم برای حال خوب بعد از مهمانی.

وقتی حساسیتم رو کم کردم، حالم خوب شد. با اینکه دوباره به شیرینیم گاز زد و نخورد. عوضش ته اونیکی شیرینی که کره نداشت رو در آورد.

خلاصه. باز هم صدهزارهزار مرتبه شکرت پروردگار نازنینم. لطفا هورمونها نتونن به این حال خوب گند بزنن بعد زایمانم. لطفا. لطفا. لطفا.

از فردا رضا می ره سر کار.

فردا رو بره ببینیم اوضاع چطوره. که برنامه های گردش و عید دیدنی هامون رو تنظیم کنیم.

هرچند که تعداد عید دیدنی کمی برامون باقی مونده. بیشتری ها سفر هستن. 






هوالرئوف الرحیم

درسته که یه اعصاب خردی برای دوتاشون پیش اومد، ولی کلا خوب بود و خوش گذشت خونه مامان رضا. بچه ها حسابی تو سروکله ی هم زدن و از خجالت هم در اومدن و مامان حرص می خورد و ماجاری ها ریلکس. البته باید بگم من به دوتا جاری وسطی ها نگاه کردم که ریلکس بودم.

وقتی برگشتم خونه و دیدم دو گروهی که گفته بودن و اصولا عید دیدنی خونه مون میان، تو راهن، وا رفتم. خیلی خسته و خواب آلود بودم.

دیگه وسایل پذیرایی رو آماده کردم و اونها انقدر نیومدن که من تونستم یک ربع بخوابم و شام هم بخورم و وقتی مهمونها اومدن سر حال باشم و تا 1 شب مهمون داری کنم.

شب به رضا گفتم صدقه بگذاره. بسکه عاشقش بودم. بخاطر قصه ی جوانی هاش که برای صالح و سلمان تعریف کرد.




هوالرئوف الرحیم

من کلافه ی چی درست کنم؟ تمنا کردم رضا پیشنهاد بده. رضا جوجه خواست و از اول تا آخر صبحانه برنامه ی گردش ریختیم به همراه مامان رضا.

رضوانم که این چند روز زود بیدار شده بود و دیر خوابیده بود و حسابی کلافه بود رو تا لحظه ی آخر بیدار نکردیم که شارژ بشه و کسری خوابهاش از بین بره.

خلاصه که بند و بساط رو جمع کردیم و رفتیم و رضا و مامانش با هم رفتن پیاده روی من و رضوانم رفتیم تاب و سرسره بازی که به هردو گروهمون خیلی خوش گذشت.

بعدم خونه و جوجه پختن رضا و سوتی دادن من سر دم نکشیدن پلو و کلی گرسنگی کشیدن و ساعت 4 و نیم نهار دادم به ملت.

ولی روز خوبی بود. خوش گذشت. شب هم سیب زمینی تنوری درست کردم کیف کردیم.

فردا هم نهار خونه مامان رضاییم و من با انرژی مثبت می رم و همه هستن. انشاالله که فول شارژ بیایم بیرون.

خلاصه که روزگار در گذر است. به تاریخ 34 هفتگی بارداریمون.




هوالرئوف الرحیم

یک واقعیتی که وجود داره، اینه که "من اعتماد به نفس پذیرایی از مهمونم به صفر رسیده".

چیزی که قبلا اصلا اینطوری نبود. عاشق مهمون دعوت کردن و پذیرایی بودم.

امروز وقتی زینب زهرا می خواستن بیان چنان عصبی شده بودم که نگو.

ولی همکاری رضا تو چیدمان و فراهم آوردن وسایل پذیرایی حالم رو دگرگون کرد.

چقدرم از شیرینیم تعریف کردن.

چندتا آدم احمق که طرف حسابت باشن، می تونن تا این مرحله از حال بد برسوننت.